یادداشت شماره2
جمعه شبی نسبتاً خنک در اردیبهشت ماه سال 1377 و سه نفر سال سوم دبیرستانی که خوابمون نمی بره، از لحظه ی اعلام ساعت خاموشی در یازده شب منتظر هستیم که همه خوابشون ببره و بریم سراغ تلویزیون بزرگ 29 اینچی شکم قلمبه پارس گروندیک که توی نمازخانه ی بزرگ طبقه ی اول جاخوش کرده. تازگی ها کشف کردیم در شبایی که هوا صافه این تلویزیون قدیمی می تونه امواج شبکه دولتی آذربایجان(باکو یا همان بادکوبه ی خودمون) رو بگیره و معمولاً ساعت یازده شب به وقت ایران، فیلمای کلاسیک و روز سینمای هالیوود رو پخش می کنه. با ذوق فراوان سراغ تماشای فیلم می ریم. اول درهای نمازخونه رو می بندیم، ساعت سرکشی سرپرست شب رو می دونیم که زودتر از 3 نصف شب نمیاد. پس حدود سه ساعتی وقت داریم. تلویزیون رو روی کانال (شماره ش رو یادم نیست) تنظیم میکنیم و بعدش چهره ی بوناسرا ظاهر میشه که در حال ذکر مصیبت برای دون کورلئونه ست. ذوق زده میشم و به سعید و هوشنگ می گم که اسم این فیلم پدرخوانده است. چون زبان مادری من ترکی آذری هستش دوبله ی واقعاً مزخرف فیلم رو برای دوستانم با آب و تاب ترجمه می کنم. همینطور با سکانس ها و صحنه ها جلو می ریم که ناگهان سانی با نقشه ی دون بارزینی خبیث و همدستی داماد نامرد خانواده، کارلو ریتزی درون بزرگراه غافلگیر میشه و کشته میشه، حالا یکی باید سعید رو کنترل کنه که از فرط همذات پنداری با سانی کورلئونه شروع می کنه به فحش دادن و داد و بیداد کردن درب نمازخونه باز میشه، مهتابی ها روشن و چهره ی خشمناک سرپرست شب آقای شیرزاد و ما سه نفر که غافلگیر شدیم و حین قانون شکنی به دام افتادیم!!!! من تلویزیون رو سریع خاموش می کنم سرو کله ی چند نفر از سال چهارمی ها پیدا میشه که با تذکر آقای شیرزاد به آسایشگاهشون برمیگردن، به اتاق سرپرست منتقل می شیم و شروع می کنیم به بازجویی پس دادن:
-شیرزاد: خب، خب! خاموشی رو که رعایت نمی کنید، نصف شبی سرو صدا هم می کنید، از همه بدتر با ویدئوی مدرسه فیلم غیرمجاز(از دیدگاه برخی از مسئولان مدرسه هر فیلمی غیرمجاز و مبتذل طبقه بندی میشه مگر این که آقای پورخوش سعادت (مربی پرورشی!!!) اونو از ویدئو کلوپ دوستش گرفته باشه و با تعدیل صحنه ها برای تماشای بچه ها آورده باشه!) هم نگاه می کنید؟!!!(بنده خدا هنوز خبر نداره که ما با گیرنده داشتیم فیلم رو تماشا می کردیم!)
-من(با لبخندی معصومانه): آقای شیرزاد! فیلم غیر مجاز کدومه؟!!! داشتیم برای تلفظ لغات زبان تمرین می کردیم.
-سعید(با قیافه ای جدی): راست میگه آقا! داشتیم برای تقویت زبانمون فیلم نگاه می کردیم.
-هوشنگ(با لبخندی موذیانه):آقای شیرزاد! دست بردار مرد مومن! چه فیلم غیر مجازی؟! همش آموزشی بود.
-شیرزاد: بس کنید! منو گیرآوردین؟!!! فردا که رفتین پیش آقای داوری(مدیر دبیرستان) اونوقت می فهمین! فعلاً برید بخوابید!
ما سه نفر رفتیم داخل آسایشگاه و خوشحال از این بابت که یادش رفته ازمون نوار ویدئوی فرضی رو بگیره! برای بازجویی فردا یکی از نوارهای آموزشی follow me بی بی سی رو با خودمون ورمیداریم تا فردا به عنوان مدرک خودمون ارائه بدیم.
صبح فردا(دفتر دبیرستان با حضور آقای داوری و آقای خاکی(معاون دبیرستان)):
-شیرزاد: آقای داوری! آقای خاکی! دیگه به اینجام رسیده!!!!(با دست به نوک پیشانی اش اشاره می کند به جای این که به میان گلویش اشاره کند!) اینا سکوت و ساعت خاموشی رو نقض کردن و با جسارت تمام با ویدئو به تماشای فیلم غیرمجاز نشستن!
-داوری: شما سه نفر آدم نیستین که نصف شب میاین فیلم می بینین؟ راستی آقای شیرزاد نوار ویدئو رو ازشون گرفتین؟
- شیرزاد: نه آقای مدیر.
-من(با قیافه ای مظلوم): آقای داوری! نوار پیش منه. بفرمایید ببینید تا بدونین که فیلم غیر مجاز نگاه نمی کردیم.(دیشب با سعید و هوشنگ توافق کردیم که موضوع رو حول و حوش فیلم غیرمجاز ببریم و با ارائه ی این نوار بی گناهی خودمون رو ثابت کنیم)
-سعید(با قیافه ای پشیمان): آقای داوری! از بابت سر و صدای دیشب واقعاً متاسفم و قول میدم تکرار نشه. اما فیلمی که می دیدیم فیلم آموزشی زبان بود. من چون نتونستم واژه ی Sunny رو به درستی تلفظ کنم از دست خودم عصبانی شدم و شروع به داد و بیداد کردم.
-هوشنگ(با قیافه ای بی خیال و مطمئن): آقای داوری! مطمئن باشید قضیه غیر از این نیست.
-داوری(با قیافه ای که انگار همه چیز را فهمیده است با خاکی نگاهی رد و بدل می کند): آقای شیرزاد! ممنون از شما! لطفاً تشریف ببرید! من می دونم و اینا!
شیرزاد از دفتر بیرون می رود.
-داوری: شما سه نفر خجالت نمی کشید؟! سرپرست شب رو اینطوری دست می اندازن؟!!!بی انظباطی کردین و طلبکار هم هستین؟! راستش رو بگین، اگه واقعاً حقیقت ماجرا رو بگید تا حد زیادی می بخشیمتون.
-خاکی(با قیاقه ای متاسف) خطاب به من: از تو یکی انتظار نداشتم! واقعاً برات متاسفم! حالا تو و این دو تا دوستت مردونه حقیقت رو بگید.
(سعید و هوشنگ به من نگاه می کنند و در چشمانشون موافقت با بیان حقیقت ماجرا رو می خونم. اما سعی می کنم تمام حقیقت رو ارائه نکنم تا متوجه نشن که گیرنده ی تلویزیون می تون اونور آب رو بگیره)
-من: راستش رو بخواین! ما داشتیم یه فیلم حادثه ای نگاه می کردیم و این اتفاق به خاطر تماشای اون فیلم افتاد. صبح هم نوار ویدئوی فیلم رو از بین بردیم و انداختیمش توی کانال آب (توی دلم خدا خدا می کنم که باور کنن).
-سعید و هوشنگ (همزمان): راست میگه آقا! دیگه این اتفاق تکرار نمیشه.
-داوری: امیدوارم دیگه این اتفاقات رو تکرار نکنید! چون دوست ندارم از اینجا اخراجتون کنم.
-خاکی(با لبخندی بر لب): به خاطر این که راستش رو گفتین، نیم نمره بیشتر از انظباط هر کدومتون کم نمی کنم. حالا می تونید برید سر کلاستون.
-من(با لحنی محزون و پشیمان): من و دوستانم از لطف شما بزرگان سپاس گزاریم.
(از دفتر بیرون می رویم و توی راهرو ریز ریز می خندیم)
-سعید: بچه ها! به نظرتون پنج شنبه چه فیلمی رو نشون میده؟!
من و هوشنگ (نفری یه مشت به شکم سعید می زنیم) و می گیم: بی شعور! فعلا حرف نزن!
...
و این یادداشت ها ادامه دارد.