تالار   کافه کلاسیک
سینمای کلاسیک و اقتباس های ادبی - نسخه قابل چاپ

+- تالار کافه کلاسیک (https://cafeclassic5.ir)
+-- انجمن: تالارهای تخصصی (/forumdisplay.php?fid=10)
+--- انجمن: سینمای کلاسیک جهان (/forumdisplay.php?fid=11)
+--- موضوع: سینمای کلاسیک و اقتباس های ادبی (/showthread.php?tid=179)


سینمای کلاسیک و اقتباس های ادبی - Negar - ۱۳۸۸/۱۲/۱۲ عصر ۰۳:۵۳

   




 


     پاتوق نشینان عزیز

     با توجه به خالی بودن جای بحث شیرین "اقتباس" در کافه، با مشورت سروان عزیز تصمیم

     گرفتیم این مبحث را در اینجا آغاز کنیم که امیدوارم با استقبال همه، این بخش هم مثل باقی

     کنج های کافه، گرم و پر مشتری باشد.


     فیلمنامه های اقتباسی در سینمای کلاسیک، جایگاه ویژه ای دارند کما اینکه تا به امروز هم

     هر سال در جشنواره های معتبر سینمایی جایزه ای برای این بخش اختصاص داده می

     شود.

    کارگردانان زیادی(مثل هیچکاک) بودند که علاقه ی زیادی به آثار داستانی و برگردان آنها به

    فیلم داشتند و در این میان فیلمنامه نویسانی برای انتقال "کلام ادبی" به کلامی مناسب

    تصویر وجود داشته و دارند.

    برای شروع این مبحث چند تا فیلم پیشنهادی دارم که بنا به سلیقه و نظر دوستان درباره یکی

    ازین فیلمها شروع به نوشتن و بحث رو آغاز کنیم. (از پیشنهادات دیگر هم البته با

     چای و شیرینی استقبال میگردد!)


    ربه کا، آلفرد هیچکاک. اقتباسی از ربه کای دافنه دوموریه

    خوشه های خشم. جان فورد. برگرفته از اثر جان اشتاین بک

    زوربای یونانی. مایکل کاکویانیس. اقتباس از رمان نیکوس کازانتزاکیس

      و از آثار ایرانی؛

      گاو داریوش مهرجویی. اقتباس از داستان غلامحسین ساعدی

     دایی جان ناپلئون. ناصر تقوایی.برگرفته از رمان ایرج پزشکزاد.

    رای اول رو خودم به زوربای یونانی میدم. {#smilies.my}

   




RE: سینمای کلاسیک و اقتباس های ادبی - منصور - ۱۳۸۹/۲/۳ صبح ۱۱:۵۴

چنین بحثی بسیار گسترده است اگر دوستان ما در کافه علاقمندی خود را ابراز نمایند.

ابتدای سخن به نمونه هایی از اقتباسهای ادبی در سینما اشاره میکنم که به انحاء مختلف بهترین بودند و اگرچه نویسندگان برخی از رمانها از ساختار فیلمهائی که براساس آثار آنها ساخته و پرداخته شد بعضا بشدت اظهار تنفر و انزجار کردند اما به هر ترتیب و با پشتوانه تصویر، داستانهایی سروشکل گرفت که اگرچه روایت اصلی نبودند اما روایتی خاص را در عالم سینما به یادگار گذاشتند. دقیقا به یاد دارم بچه که بودم داستان شاهزاده و گدا نوشته مارک تواین را خواندم. این داستان آنچنان تصویری در ذهن من پدید آورد که بعد ها حتی دیدن چندین نسخه از این فیلم و حتی نمایشهای رادیویی آن هرگز نتوانست آن فضای بی بدیل کتاب را در ذهنم متصور کند. به عبارت دیگر همه داستانها اینچنینند.یک فیم ، روایت یک نفر از یک داستان است در حالیکه به تعداد خوانندگان داستان میتوان "روایت" ساخت. روایت تصویر ذهنی خواننده است و هرگز کسی نمیتواند ادعا کند یک کتاب را دقیقا مطابق با ذهنیت نویسنده و تک تک خوانندگان میتواند به تصویر کشد...

در ایران ، من بهترین اقتباسهای سینمائی را مطابق لیست زیر میدانم و امیدوارم چیزی از قلم نیفتد چون ذهنم دیگر قدرت اولیه را ندارد(هرچند میتوان بدان موارد دیگری را آفزود)

آرامش در حضور دیگران (ساخته ناصر تقوائی بر اساس اثری از غلامحسین ساعدی)

سریال دائی جان ناپلئون (ساخته ناصر تقوائی بر اساس رمانی از ایرج پزشکزاد)

شازده احتجاب(ساخته بهمن فرمان آرا براساس روایتی از هوشنگ گلشیری)

ناخدا خورشید(ساخته ناصر تقوائی براساس روایتی آزاد از داستان داشتن و نداشتن ارنست همینگوی)

باشو غریبه کوچک(ساخته بهرام بیضائی براساس ر وایتی محلی از اثر لیوبا ورونکوا)

سارا(ساخته داریوش مهرجوئی براساس برداشتی آزاد ازداستان هنریک ایبسن)

طوطی(ساخته زکریا هاشمی براساس داستانی از خودش)

مرگ یزدگرد(ساخته بهرام بیضائی براساس داستانی از خودش)

روز واقعه(ساخته شهرام اسدی براساس حکایتی از بهرام بیضائی)

گاو(ساخته داریوش مهرجوئی براساس بخشی از داستان عزادان بیل نوشته غلامحسین ساعدی)

خاک(ساخته مسعود کیمیائی براساس داستانی از محمود دولت آبادی)

تنگسیر (ساخته امیر نادری براساس داستانی از صادق چوبک)

شوهر آهوخانم(ساخته داود ملاپور براساس داستانی از علی محمد افغانی)

داش آکل(ساخته مسعود کیمیائی و براساس داستان بسیار کوتاهی از صادق هدایت)

البته نمونه ها بسیار زیادند اما از نظر من و بدون ترتیب، مواردی که اشاره شد در تاریخ سینمای ایران جایگاه خاصی دارند. هستندداستانها و حکایتهای قدیمی تاریخ ادبیات ایران که به فیلم برگردانده شدند اما هرگز نتوانستند حق مطلب را ادا کنند و در حداقل ممکن ، انتظار تماشاچیانی که با پشتوانه ادبیات و نقل به تماشای این فیلمها نشستند و هرگز قانع نشدند. فیلمهائی همچون لیلی و مجنون،شیرین و فرهاد،سمک عیار،امیر ارسلان نامدار ، رستم و سهراب ،بیژن و منیژه ،حسن کچل،  ... از جمله این آثار بودند. بقول بهرام بیضائی "ما ایرانیها هرگز نمیتوانیم شاهنامه را فیلم کنیم چراکه شاهنامه ، داستان نیست، خود داستان ساز است"

ذکر این نکته لازمست که اولین فیلمی که در ایران براساس یک داستان خارجی ساخته شد فیلم شرمسار ساخته دکتر اسماعیل کوشان در سال 1329 (اگر اشتباه نکرده باشم) بود. قابل توجه دوستان این فاروم که عمدتا از عشاق دوبله هستند اینکه علی کسمائی (به روایتی: پدر دوبله ایران) داستانی از والکن را تغییر داد و دکتر کوشان فیلم شرمسار را براساس داستان وی به تصویر کشید. علی کسمائی تجربه ای در تئاتر نداشت و به پشتوانه تجربه در پاورقی نویسی و ترجمه داستانهای خارجی داستانی از والکن نویسنده اسکاتلندی را به داستانی ایرانی تبدیل کرد. داستان عشق دو مرد به یک زن که البته بعد هامسعود کیمیائی در سال 1355 فیلم غزل را با پشتوانه همین روایت(اما به بشکلی دیگر) اما بر اساس داستان زخم نوشته  خورخه لوئیس بورخس و با شرکت فردین و قریبیان و بنائی ساخت.... متاسفانه و تاکید میکنم متاسفانه در بعد از انقلاب ما بغیر از ناخدا خورشید و یکی دو مورد دیگر اقتباس ادبی در تایرخ سینمای ایران نداشته ایم و این از ضعفهای سینمای فعلی ما محسوب میگردد که نمیتواند و یا نمیخواهد به ادبیات ما یا دیگران ناخنک بزند

در سینمای جهان ، من این فیلمها را موفق تر از دیگران میدانم

سرگیجه (ساخته آلفرد هیچکاک براساس داستانی از بوآلو ونارسژاک)

دکتر ژیواگو (ساخته دیوید لین براساس داستانی از پاسترناک)

هنری پنجم(ساخته لارنس الیویر و بر اساس رمانی از شکسپیر)

ربکا(ساخته آلفرد هیچکاک و براساس داستانی از دافنه دوموریه)

داشتن و نداشتن(ساخته هاوارد هاکس براساس داستانی از ارنسیت همینگوی)

پیرمرد و دریا(ساخته جان استرجس براساس داستانی از همینگوی)

مرد سوم(ساخته کارول رید براساس روایتی از گراهام گزین)

اسپارتاکوس (ساخته استنلی کوبریک براساس داستانی از هوارد فاست)

خوشه های خشم (ساخته جان فورد و بر اساس داستانی از جان اشتاین بک)

هملت(ساخته لارنس الیویر و همینطور نسخه روسی گریگوری کوزینتسف براساس داستان شکسپیر)

آشوب(ساخته آکیرا کوروساوا بر اساس برداشتی آزاد از شاه لیر  شکشپیر)

سریر خون(ساخته کوروساوا براساس روایتی آزاد از مکبث شکسپیر)

آرزوهای بزرگ (ساخته دیوید لین براساس داستانی از چارلز دیکنز)

برباد رفته (ساخته ویکتور فلمینگ برساس داستانی از مارگارت میچل)

مکانی در آفتاب(ساخته جورج استیونس براساس داستانی از تئودور درایزر)

اتوبوسی(تراموائی) بنام هوس(ساخته الیا کازان براساس نمایشنامه ای از تنسی ویلیامز)

مرگ در ونیز(ساخته لوکینو ویسکونتی براساس داستانی از توماس مان)

خانه و دنیا(ساخته ساتیا جیت رای براساس حکایتی از رابین رانات تاگور)

اوگتسو موناگاتاری،افسانه های ماه پریده رنگ پس از باران(ساخته گنجی میزوگوشی از اوئدا آکیناری)

راشومون(ساخته کوروساوا براساس داستانی پیچیده از ریونو سوکه آکوتاگاوا)

ادیپ شهریار (ساخته پیر پائولو پازولینی براساس داستان مشهور سوفوکل)

اتللو(ساخته ارسن ولز براساس رمانی از شکسپیر)

ابلوموف(ساخته نیکیتا میخالکوف براساس رمانی از ایوان گنچاروف)

دن کیشوت (ساخته کوزینتسف براساس داستانی از سروانتس)

و و و ... و بینوایان ، برادران کارامازوف ، جنایت و مکافات ، ناگهان تابستان گذشته و ... که اگر بنشینیم و بدانها فکر کنیم طوماری خواهیم ساخت هرچند کوتاه اما مثال زدنی.

بحث در مورد هریک از این فیلمها مجالی می طلبد که امیدوارم دوستان ما نگار عزیز را در این جستار تنها نگذارند

 (اگر فرصتی پیش آمد انتقاد شدید صادق چوبک را از امیر نادری در ساخت داستانش(تنگسیر) با صدای خود وی در این تاپیک خواهم گذاشت که امیر نادری را فردی میداند که با وجود جنوبی بودن حتی جنوب ایران را ،لباس مردم جنوب را و موسیقی و لهجه مردم جنوب را نمی شناسد...)




RE: سینمای کلاسیک و اقتباس های ادبی - دزیره - ۱۳۹۰/۴/۲ صبح ۰۸:۳۴

در میان نویسنده گان دنیا کسانی هستند که تنها یک کتاب نوشته اند و با همین یک کتاب به شهرت جهانی دست یافته اند .در این میان انانکه کتابشان دستمایه ساختن فیلم هم شده،به معروفیت و سودی دو چندان رسیده اند.  

انا سول : بانویی که در سال 1877 کتاب زیبای سیاه را نوشت.اوکه به علت معلولیت ،بیشتر به درشکه رانی می پرداخت با اسبها رابطه نزدیکی داشت واین کتاب را از زبان یک اسب نگاشته است.

    

هار پر لی :  نویسنده کتاب کشتن مرغ مقلد ، که برای این تنها کتابش جایزه  پولیتزر را دریافت کرده است . رابرت مولیگان فیلم معروفی را از روی ان ساخته.هارپر لی عمری است که میگوید در حال کار روی رمان بعدی ا ش است.

 

بوریس پاسترناک : اهل روسیه است و مردم انجا اورا بیش از هر چیز با شعر هایش وبعد ترجمه هایش میشناسند .اما مردم دنیا اورا  با دکتر ژیواگو به یاد میاورند و البته فیلم معروفی که از رویش ساخته شده.پاستر ناک برای این کتاب برنده جایزه نوبل ادبی شد ولی به اجبار دولتش از این جایزه ابراز بیزاری کرد.

       

گریس متالیوس : که رمان خانه پیتون را برای رهایی از فقر نوشت و به در امد ان قانع گشت.رمانش بسیار پر فروش از کار در امد و برای ساخت فیلم از روی ان دویست هزار دلار دریافت کرد.

مارگارت میچل : که معروفیت خودش و کتابش و فیلم ساخته شده از روی ان در دنیا به حدی است که نیاز به گفتن ندارد جز این که وی حدود ده سال را صرف نوشتن برباد رفته کرده است.

           

امیلی برانته : منزوی ترین خواهر از میان سه خواهر برانته که در عمر کوتاه خود تنها با همین یک کتاب  یعنی بلندی های باد گیر،اجازه داد به افکارش راه  یابند.

      

----------------------------------------------------------------------

منبع: ماهنامه همشهری داستان-شماره 58-مهر 89




اقتباس های ادبی و فیلم های نافرم - ممل آمریکایی - ۱۳۹۰/۸/۲۶ عصر ۰۷:۲۶

اون قدیم ها، همسایه ی ما کتاب های دست دوم می فروخت. ممد فلاپی هنوز تو کار کامپلوتر نبود، کامپلوتری نبود! من و ممد عشق خوندن داشتیم. پولامون رو رو هم می ذاشتیم . کتابای باحال اون روزگار رو می خریدیم. یادتون هست؟ کتاب قطور و گردن کلفت، قلمِ ریز، پونصد تا هزار صفحه، در دو یا سه جلد!

ممد فلاپی کندخون بود و من تند خون!

پاپیون که رسید، ممد هنوز تو کف "دایی جان ناپلئون" بود. پاپیون دوجلد بود، گردن کلفت، توپ توپ! تپلی ریزه میزه!

دو سه صفحه ی اول که رد شد، دیوونه ش شدم! نه کار، نه غذا، حالیم نبود. سر کار و وقت غذا سرم توی کتاب بود، برگ به برگ رو مثل برگه ی هلو قورت می دادم. پاپیون یه دیوونه ی تموم عیار بود.عشق آزادی و فرار. بدبخت همیشه کم می آورد. همیشه یکی بود بشه موی دماغش! بدتر از همه از اون زن زشت پیر صومعه، نفرت پیدا کردم. خداییش نامرد بود! زد پاپیون نازنین رو داد دست آژان!

بعدها وی اچ اسش رو پیدا کردم! خدا می دونه با چه حالی تا خونه رفتم و دور از چشم ننه بلقیس، فیلم رو کاشتم توی دستگاه.

چه تعریف هایی که نشنیده بودم!

چه بازیگرایی؟ همه توپ توپ، چه صحنه هایی!

راستش بعد از دیدن فیلم خیلی خُنُک شدم. حالم بدجور گرفته شد. عینهو بپری تو استخر خالی، با مخ!

فیلم خوب، موسیقی خوب، بازیگران خوب، کارگردانی خوب! اما نچسبید که نچسبید!

این بلا سر فیلم دایی جان ناپلئون هم سرم آمد!

این بلا سر فیلم باراباس هم سرم آمد!

این بلا سر فیلم های بینوایان، آرزوهای بزرگ، ...، یه جورایی بد بود، خیلی بد! روزی که محمود دولت آبادی گله کرد از ساخت فیلمی از نوشته هایش، بعد برای همیشه سینما رو ترک کرد، حال منو داشت.

سر "زوربای یونانی" و "بر باد رفته" کتاب رو نخوندم تا فیلمش رو ببینم. راستش هنوزم فرصت نشده این دو  کتاب رو بخونم اما شنیدم خوانندگان کتاب بدجوری دمغ شدن.

راستش از فیلم "زوربای یونانی" خوشم آمد! یکی دوتا نقد خوب هم توی کافه پیدا کردم ولی باید بخوانمش تا ببینم کارگردان چند مرده حلاج بوده! شاید اگه اول کتاب رو خونده بودم منم دمغ شده بودم.

به گمون من، یک رمان خوب، ازش فیلم خوبی در نمی آد! فیلم و رمان دو تا هنر جدا از هم هستن و جفت و جور کردن و به هم چسبوندنشون خطاست.

سر کتاب دایی جان ناپلئون مثل دیوونه ها می خندیدم اما فیلمش، نه! نه این که بامزه نباشه، مشکل جایی دیگه س! نمی دونم. با ممد فلاپی کلی بحث کردیم. اون نظرش چیز دیگه بود، می گفت براش فرقی نداره!

"خوب، بد، زشت" رو هیچ وقت نمی تونین کتاب کنین، این یه فیلمه، توپ توپ، یه شاهکار که اگه رمان بشه خراب می شه.

کازابلانکا اگه رمان بشه، حس و حالی توش نیست! بی رمغ و منگ می شه!

مرد پیر و دریا، حتی با حضور خود ارنست جون، جون نگرفته! این کتاب یه حس درونیه که توی تصویر جا نمی گیره.

شاید بشه یک فصل یک رمان رو خوب در آورد، شاید. ما که ندیدیم.

اگه فیلم نامه نویس خوبی باشه و بتونه ریخت کار رو از هم بپاشه و فرمش رو عوض کنه، شاید، که کار خیلی سختیه. مثل اینکه دست یکی شکسته باشه و کج جوش خورده باشه، بشکنیش تا دوباره راستش کنی و جوشش بدی.

نمونه ی خوبش، بر باد رفته س! کتابش رو نخوندم اما حس می کنم که شخصیت ها رو از دل کتاب در آوردن، بازسازی کردن، تغییر ماهیت دادن و برای هر کدوم فیلم نامه ای سینمایی از نو نوشتن

آقا جون، سینما سینماست، رمان رمانه! دخلی به هم ندارند! تمام!




RE: سینمای کلاسیک و اقتباس های ادبی - گرتا - ۱۳۹۰/۹/۱۲ عصر ۰۶:۰۱

تصویر دورین گری      The Picture of Dorian Gray

یکی از اقتباس های سینمایی نسبتا خوب که در مورد آن کمتر صحبت شده است، فیلم تصویر دورین گری محصول 1945 می باشد. این فیلم بر اساس تنها رمان اسکار وایلد نویسنده و شاعر مشهور ایرلندی ساخته شده است. رمان تصویر دورین گری، رمانی است بسیار زیبا و پرمعنی، از آن رمان هایی که خواننده آن این نگرانی را دارد که شاید اقتباس سینمایی اش نتواند به خوبی خود رمان از پس انتقال مفاهیم برآید. خوشبختانه اقتباس سال 1945 به کارگردانی آلبرت لوین، اقتباسی است نسبتا قابل قبول. در این فیلم که توسط شرکت مترو تولید شد، هرد هتفیلد، جرج سندرز، دانا رید، آنجلا لنزبری و پیتر لاوفورد به ایفای نقش پرداخته اند.

فیلم داستان جوانی انگلیسی را بازمی گوید که روزگار با او سر آشتی دارد. جوانی 22 ساله از اشراف لندن به نام دورین گری، نیک صورت و نیک سیرت،  جوانی که هیچ مشکلی در زندگی ندارد و زیبایی تحسین برانگیز چهره اش، هر بیننده ای را به ستایش و تمجید وامی دارد. دورین تصمیم می گیرد تا از دوست هنرمندش به نام باسیل هاوارد بخواهد که با کشیدن یک تابلوی نقاشی از چهره او، تصویر این شکوه را برای همیشه ثبت کند:

یکی از دوستان باسیل به نام لرد هنری که از تماشای تصویر نقاشی شده دورین گری به وجد آمده است، به دورین یادآوری می کند که زندگی آنچه را که به انسان داده است، خیلی زود باز پس خواهد گرفت و دیری نخواهد پایید که با گذر زمان، از جوانی و شادابی چهره دورین نیز کاسته خواهد شد و دورین در اندک مدتی به کسی غیر از این دورین رشک برانگیز تبدیل خواهد شد، در حالی که، تصویر نقاشی شده او، برای همیشه جوان، زیبا و شکوهمند باقی خواهد ماند،  درست همان طور که دورین زمانی بود... و  بنابراین، از او می خواهد که  قدر این بهار عمر و دولت زود گذر را بداند و از زندگی لذت ببرد.

 

دورین که این یادآوری باعث نگرانی اش شده است، آرزویی می کند که چه بسا آرزوی هر انسانی است. او آرزو می کند که کاش همیشه جوان و شاداب می ماند و به جای او تصویر نقاشی شده اش تغییر می کرد؛ به راستی، چه می شد اگر زمان بارها را به جای او بر دوش این تصویر می افکند... به قول لرد هنری، جوانی تنها چیزی است که به داشتنش می ارزد و دورین  که تحت تاثیر سخنان وی قرار گرفته، می گوید که حاضر است همه چیزش را برای همیشه جوان ماندن بدهد، همه چیز حتی روحش را... و داستان از همین جا شروع می شود...

ولی  سوال اینجاست: بر فرض که این آرزو به شکلی برآورده شود، آیا زندگی در آن شرایط رویایی دل انسان را نرم تر می کند؟ یا سخت تر؟

آیا انسان این جسم خاکی است؟ یا  چیزی غیر از آن؟ چیزی که طراوت و زنده ماندنش حتی از شادابی تن مهم تر است ...

آیا ممکن است روزی چنین فردی حسرت زندگی دیگران را بخورد و آرزو کند کاش مثل دیگران پیر می شد؟

و آیا زندگی به همین شکلی که اکنون هست بهتر، زیباتر و انسانی تر نیست؟

....

 

****

این فیلم یکی از واقعیت های زندگی را به شکلی ملموس نشان می دهد، واقعیتی که شاید قبولش در ابتدا برای انسان دشوار باشد. در فیلم که در مواردی با رمان اصلی متفاوت است، دیالوگ ها از نظر استعاری و فلسفی بسیار پرمعنا هستند و در آن مفاهیم شرقی و یا به عبارت دیگر صوفیانه در رابطه با زندگی، نسبت به رمان اصلی پررنگ تر است.

صحنه های مربوط به تابلوی نقاشی در این فیلم سیاه و سفید، با استفاده از شیوه تکنی کالر به صورت رنگی فیلمبرداری شده است که در نوع خود، ابتکار جالبی در زمینه جلوه های ویژه بوده است.

 در میان بازیگران فیلم، بازی جرج سندرز و آنجلا لنزبری قوی تر به نظر می رسد. در ضمن در مقایسه با اقتباس های سینمایی دیگری که از این رمان صورت گرفته است، شمایل و چهره هرد هتفیلد در این فیلم، به شخصیت دورین گری در رمان اصلی نزدیک تر است.( تا مثلا بن بارنز در اقتباس سال 2009 به کارگردانی الیور پارکر)

هرد هتفیلد در نقش دورین گری (1945)

بن بارنز در نقش دورین گری (2009)

تاثیر گذارترین سکانس فیلم، سکانس پایانی آن است، سکانسی که دربردارنده مفاهیمی از قبیل امید، بازگشت به طبیعت خویش و رستگاری است...

به نظر می رسد ترانه ای که در فیلم  توسط آنجلا لنزبری در نقش دختر خواننده کافه خوانده می شود و پیامی است از زبان گنجشکی کوچک خطاب به یک قناری، در نهایت زبان حال خود دورین گری است:

خداحافظ قناری کوچک

ترجیح می دهم سرما را به جان بخرم

تا اینکه در قفسی طلایی

دربند و زندانی باشم

...




RE: سینمای کلاسیک و اقتباس های ادبی - Blanche - ۱۳۹۰/۹/۱۲ عصر ۱۱:۲۲

بانو گرتا واقعا ممنون بابت مطلب زيباتون در مورد شاهكار اسكار وايد تصوير دورين گري

د نميدونستم كه اولين اقتباس از روي اين كتاب يه فيلم كلاسيك بوده

................

يكي از اقتباس هاي نسبتا زيبايي كه  ديدم فيلم  عشق چيز باشكوهيست  (به كار گرداني هنري كينگ وبابازي جنيفر جونز وويليام هولدن محصول 1955)ازروي كتابي به همين نام نوشته هان سوين نويسنده چيني است

كسي كه باعث شدسراغ اين كتاب واين فيلم برم اوريانا فالاچي بود كه توي كتاب جنس ضعيف وكتاب زندگي جنگ وديگر هيچ به اين كتاب اشاره كرده بود

.....

داستان در واقع خاطرات واقعي خود نويسنده دكتر هان سوين است كه يك زن دورگه آسيايي اروپايي(يابه قول خودش اوراسيايي )وپزشكه وشوهرش را ازدست داده وهمراه با دخترش  درآستانه جنگ كره هنك كنگ زندگي ميكنه وبه خبرنگار آمريكايي ومتاهلي به نام مارك اليوت  دل ميبازد

كشمكش هاي دورني هان سوين  بين انتخاب  دوعشق بزرگ زندگيش (وطنش چين ومارك) ودرگيريش با عقايد ورسومي كه با آن ها بزرگ شده  قسمت هاي اوج رمان اند كه هيچ كدوم در فيلم نمود پيدا نكردند فيلم فقط روايت كننده يه جنبه از داستان اين عشقه در كتاب  شخصيت دروني هردو كاراكتر اصلي به نمايش  درمي آيدولي در فيلم شخصيت مارك بيشتر وسيله اي براي وصف كاراكتر سوين  است

البته از بازي زيباي جنيفر جونز(وگريم خاص شرق دوري) وموسيقي دوست داشتني فيلم  كه به  صحنه ي وداع دودولداده   روي تپه زيبايي خاصي  مي بخشه نبايد گذشت




RE: سینمای کلاسیک و اقتباس های ادبی - گرتا - ۱۳۹۰/۹/۱۳ عصر ۰۱:۳۰

(۱۳۹۰/۹/۱۲ عصر ۱۱:۲۲)Blanche نوشته شده:  

بانو گرتا واقعا ممنون بابت مطلب زيباتون در مورد شاهكار اسكار وايد تصوير دورين گري

 نميدونستم كه اولين اقتباس از روي اين كتاب يه فيلم كلاسيك بوده

با تشکر از توجه شما بلانش عزیز، این نکته جالب توجه است که این فیلم تصویر دورین گری (1945) که در بالا در موردش نوشتم، در اصل ششمین اقتباسی بوده که از این رمان صورت گرفته است! پیش از این فیلم، حدود 5 فیلم صامت هم بر پایه همین رمان ساخته شده که متاسفانه ظاهرا از بیشتر آنها نسخه ای موجود نیست.




RE: سینمای کلاسیک و اقتباس های ادبی - ناخدا خورشيد - ۱۳۹۰/۱۰/۶ عصر ۰۳:۳۶

آكيرا كوروساوا كار گردان شهير ژاپني علاقه ي خاصي به اقتباس ادبي به ويژه از آثار شكسپير داشت.

يكي از معروفترين اين آثار فيلم سرير خون است كه در سال1957 ساخته شد واقتباسي است از نمايشنامه ي مكبث اثر شكسپير(بهترين ترجمه از اين نمايش نامه را به زعم من آقاي داريوش آشوري انجام دادند كه توسط نشرآگه منتشر شده)داستان قصه ي سرداري دلاور به نام مكبث است كه سه خواهر جادو به او مي گويند به زودي حاكم اسكاتلند خواهد شد اما فرزندان بهترين دوستش بنكو پس از او پادشاهي را بر عهده خواهند گرفت مكبث در پي اين پيشگويي پادشاه اسكاتلند  و دوستش را مي كشد ودست خود را به خون بسياري آلوده مي كند.

اقتباس كوروساوا هرچند بسيار به متن اصلي وفادار است اما اثري تا مغز استخان ژاپني وبومي است (كوروساوا براي اين كار از بيش از بيست نويسنده كمك گرفته بوده است)اثري كه بهترين توصيف براي آن هولناك است.فيلم با نماهايي از قلعه اي ويرانه شروع مي شود وبيان حال سردار واشيزو كه براي دست يابي به قدرت سريري از خون به پا مي كند وبا اين جمله خاتمه مي يابد ((راه اهريمن هميشه راه تباهي است)) سپس ما به قلعه ي تار عنكبوت مي رويم جايي كه فرمانده ي بزرگ بر اثر خيانت يكي از فرماندگانش سخت نگران است اما چندي بعد خبر دار مي شود ژنرال واشيزو وژنرال ميكي دشمن را شكست داده اند واشيزو وميكي در راه بازگشت به روحي شيطاني بر مي خورند كه سرنوشت آن دو را پيش گويي مي كند ادامه ي داستان مشابه داستان شكسپير است اما تفاوت هايي كار كوروساوا را برجسته مي كند .

اول آنكه داستان هاي شكسپير حتي تلخ ترين تراژدي هايش آكنده از رنگ و بو وحتي طنز است از جمله در همين نمايشنامه ي مكبث وجود قصر ها ودر بارها وجشن هاي اشرافي ولحظات كميك  تراژدي هاي او را به قندي به زهر آلوده شبيه كرده است اما كوروساوا اين امكان را از فيلمش مي گيرد تغير مكان داستان از قصر ها به قلعه هاي سنگي وسرد وسخت تبديل صحنه ي جشن مكبث-واشيزو به ميهماني با رقصي هول انگيز و زدودن عنصر طنز تاثير گذاري فيلم را چون كاردي بران كرده است.ديگر از خواهران جادو خبري نيست بلكه روحي شيطاني داريم كه ديدنش مو بر تن راست مي كند نخست اورا در كلبه اي مي بينيم كه سرودي پيرامون بد فرجامي آدمي مي خواند وسپس اورا در آخر فيلممي بينيم  كه تبديل به چهار موجود اهريمني مي شود .حضور او هر بار با باران وقهقه هايي غريب است در ميان تل هايي از استخوان هاي مردگان. تبديل سه خواهر به يك روح شيطاني وحذف هگات خداي جادوان از فيلم انسجام خاصي به آن بخشيده است.

در تمام صحنه هاي داخلي ما شاهد كمترين دكوري هستيم اين نكته كه مي توانست به ضعف هنري فيلم تبديل شود تاثيري مضاعف بر رعب وهراس ناشي از ديدن فيلم مي گذارد هر صحنه به برهنگي دخمه هاي گوتيك  و استخوانهاي مردگان است وقهرماناني كه گويا نه در قصر وقلعه بلكه در ميان گور ها سكني گزيده اند.

صحنه ي جشني كه واشيزو به دليل پيروزي هايش گرفته با حضور روح ژنرال ميكي كه به دستور واشيزو كشته شده برايش تبديل به كابوس مي شود .كوروساوا در اين صحنه به خوبي نشان مي دهد چه گونه بدون جلوه هاي ويژه وتنها با پيش وپس كردن دوربين وچند حقه ي سينمايي صحنه اي را مي توان به وجود آورد كه چون پتك بر سر مخاطب فرود آيد .

در اين ميان اما از همه دهشت انگيز تر زن ژنرال واشيزو است .زني اغواگر با صورتي سنگي وبي حالت كه مسبب اصلي جنايت ها اوست .كوروساوا از دو پيشگويي در باره ي مرگ مكبث يكي را بر مي گزيند وديگري را فرو مي گذارد((مكبث هر گز روي شكست نخواهد ديد مگر آنكه جنگل بزرگ برنام از فراز تپه ي دانستين روي بدو آرد)) اين پيشگويي در مورد ژنرال واشيزو محقق مي شود اما كوروساوا از پيش گويي ديگر در مي گذرد((هيچ كس كه از زهدان زن زاده شده باشد مكبث را آسيبي نتواند رساند)) هرچند با اين كار يكي از زيباترين غافلگيري هاي شكسپير را كنار مي گذارد اما در عوض براي مرگ قهرمان(ضد قهرمان؟)داستان پاياني تدارك مي بيند كه در خاطره ي هر سينما دوستي باقي مانده است صحنه ي مرگ ژنرال در ميان تير هايي كه به سوي او پرتاب مي شود وتيري كه در نهايت بر گردنش مي نشيند .فيلم با اين جمله به پايان مي رسد

                                   ((راه اهريمن هميشه راه تباهي است))




RE: سینمای کلاسیک و اقتباس های ادبی - گرتا - ۱۳۹۰/۱۱/۱ عصر ۰۸:۱۲

 

"نام او لو بود. صبح ها در حالی که بدون کفش چهار فوت و ده اینچ* قد داشت، واقعا لو بود. با بلوز و شلوار لولا می شد. در مدرسه، دالی صدایش می کردند و در امضای رسمی اش به دولورس تبدیل می شد. ولی در آغوش من همیشه لولیتا بود... پرتو زندگی ام، آتش تنم، گناهم و روحم؛ لولیتا..."

رمان معروف لولیتا نوشته ولادیمیر ناباکوف، با جمله های بالا که وصف عشق مردی حدودا چهل ساله به دختربچه ای دوازده ساله است آغاز می شود. این رمان جنجالی تا به حال دو اقتباس سینمایی معروف داشته است که اولین آنها ساخته استنلی کوبریک در سال 1962 می باشد. در این فیلم که محصول شرکت مترو بود، جیمز میسون، سو لاین، پیتر سلرز و شلی وینترز به ایفای نقش پرداختند.

http://cafeclassic3.ir/imgup/933/1327159701_933_1b0f3da58b.jpg

لولیتا، داستان یک استاد زبان فرانسه به نام هامبرت است که در خانه نه چندان مناسب زنی به نام شارلوت هیز، اتاقی اجاره می کند. با وجودی که هامبرت میانسال علاقه ای به خانه شارلوت که سخت تلاش می کند توجه او را به خود جلب کند، ندارد، در اولین نگاه عاشق دختر نوجوان شارلوت به نام لولیتا می شود و برای اینکه نزدیک لولیتا بماند، شرایط اجاره را می پذیرد. فیلم داستان تلاش هامبرت برای نزدیک شدن به لولیتا و حتی ازدواج با مادر وی در همین راستا، رابطه این دو و پیچیدگی هایی است که در این راه ایجاد می شود...

یکی از بزرگترین مشکلاتی که کوبریک در ساخت این فیلم با آن روبرو بود مساله سانسور بود که دلیل آن هم ارتباط داستان فیلم با موضوعات حساسی چون سوء استفاده از کودکان و ... بود. از تبعات این سانسور وجود لولیتایی است که فرسنگ ها با لولیتای رمان اصلی فاصله دارد. لولیتای رمان ناباکوف، دختر بچه ای 12 ساله است که خواننده او را حتی کوچکتر تصور می کند، ولی لولیتای کوبریک، دختر نوجوانی است که برای اینکه رابطه اش با هامبرت قابل قبول تر شود، حداقل 16 یا 17 ساله به نظر می رسد و همین امر سبب می شود که بخشی از تم اصلی از دست برود. به علاوه  هیچ ارجاعی به معشوق های کم سن و سال دیگری که هامبرت رمان اصلی پیش از لولیتا داشته، در فیلم وجود ندارد و این موضوع باعث شده است که عشق هامبرت به لولیتا، تا حدی عادی به نظر برسد و چه بسا بعضی از بینندگان این طور فکر کنند که مردان میانسال معمولا به دختران جوان علاقه نشان می دهند و مورد هامبرت هم یکی از آن موارد است. 


http://cafeclassic3.ir/imgup/933/1327159745_933_a78f433440.jpg


همچنین کوبریک به درخواست تهیه کننده، مجبور می شود آخر داستان (به قتل رسیدن کلر کوئیلتی توسط هامبرت) را در ابتدای فیلم نمایش دهد تا ویژگی های منفی از همان ابتدا شخصیت هامبرت را احاطه کند و به این شکل انتقادهای کمتری متوجه فیلم شود. البته به نظر می رسد صحنه آغازی فیلم، از حد لزوم، طولانی تر است.

یکی از مشکلات فیلم سرد و بی روح بودن شخصیت های اصلی آن (لولیتا و هامبرت) است که البته همه آن را نمی توان به سانسور نسبت داد. به طور کلی اصل و ماهیت داستان به خوبی بیان نشده است و کوبریک، علت عشق هامبرت به لولیتا را به خوبی توضیح نمی دهد و وقتی راهی به درون هامبرت نداشته باشیم، شاید شخصیتش خیلی برایمان باور پذیر نباشد و باور نکنیم که چنین مردی-یک استاد و نویسنده ای اهل مطالعه و فرهنگ- عاشق آن دختر شود و به او التماس کند. البته بازی جیمز میسون در صحنه هایی که هامبرت نسبت به لولیتا سختگیری می کند و نیز صحنه پایانی فیلم خوب است.

http://cafeclassic3.ir/imgup/933/1327159781_933_ce44a55c98.jpg


یکی از مسائلی که هامبرت هم در رمان اصلی و هم در این فیلم -البته به شکل غیر مستقیم-، در رابطه با عشقش به لولیتا به آن افتخار می کند، شم هنری اش در پسندیدن چنین معشوقی است و می گوید باید هنرمند بود تا بتوان در پس لطافتی کودکانه، قدرتی آشوبگر و افسونگر را دید و شناخت. در صحنه ای که هامبرت برای اولین بار لولیتا را می بیند و عاشقش می شود، در جلب توجهش  به لولیتایی که ظاهری شبیه مدل های تبلیغاتی در مجلات دارد و در حال حمام آفتاب گرفتن روی چمن هاست، اثری از آن شم هنری به چشم نمی خورد. (در حالی که در اقباس سال 1997 به کارگردانی آدریان لین، اولین ملاقات هامبرت و لولیتا زیباتر به تصویر درآمده و ضعف فیلم کوبریک در این مورد را نمی توان به حساب سانسور گذاشت، با توجه به اینکه اتفاقا در مورد این صحنه، روایت کوبریک بی پرواتر است!)

http://cafeclassic3.ir/imgup/933/1327159807_933_821e46aa57.jpg

 

یکی از جنبه های فیلم که می توان آن را از امتیازات فیلم به شمار آورد، آمیخته بودن تراژدی و کمدی است (این ویژگی در رمان اصلی نیز وجود دارد، ولی در ساخته آدریان لین در سال 1997 کم رنگ تر است). آمیختگی با طنز را از این جهت می توان نقطه قوت فیلم دانست که کوبریک با استفاده از روایت طنزگونه مشکل سانسور را تا حدی رفع کرده و توانسته با استفاده از آن کاری کند که فیلم واقعی تر به نظر برسد. یکی از دلایل وجود این طنز، شخصیت بذله گوی خود هامبرت است که داستان از زبانش نقل می شود. شخصیت ها هم تراژیک هستند و هم از زاویه ای دیگر طنزآلود. با عشقی ممنوعه مواجهیم که به شکلی دیوانه وار ادامه پیدا می کند و شاید هم در مواقعی خاص مردد شویم که بالاخره آیا این داستان، داستان سوء استفاده مردی سن دار از یک دختر کم سن و سال است یا سوء استفاده دختری بی احساس از مردی ضعیف؟! و آیا هامبرت، لولیتا را بدبخت کرده یا لولیتا، هامبرت را؟!

http://cafeclassic3.ir/imgup/933/1327159837_933_ed37174426.jpg

 


البته اشاره به یک نکته لازم است و آن  اینکه وفادار نبودن به رمان اصلی به خودی خود نمی تواند دلیلی برای انتقاد به این فیلم باشد و بدیهی است که به این دلیل به تفاوت با رمان اصلی اشاره می شود که بعضی از تغییرات نسبت به رمان اصلی، خلاها و تناقض هایی را در فیلم، به وجود آورده است.


*معادل 1/46 متر




RE: سینمای کلاسیک و اقتباس های ادبی - اسکورپان شیردل - ۱۳۹۰/۱۱/۱ عصر ۰۹:۰۸

(۱۳۹۰/۱۱/۱ عصر ۰۸:۱۲)گرتا نوشته شده:   

"نامش لو بود. صبح ها در حالی که بدون کفش چهار فوت و ده اینچ* قد داشت، واقعا لو بود. با بلوز و شلوار لولا می شد. در مدرسه، دالی صدایش می کردند و در امضای رسمی اش، دولورس بود. ولی در آغوش من همیشه لولیتا بود... پرتو زندگی ام، آتش تنم، گناهم و روحم؛ لولیتا..."

رمان معروف لولیتا نوشته ولادیمیر ناباکوف، با جمله های بالا که وصف عشق مردی حدودا چهل ساله به دختربچه ای دوازده ساله است آغاز می شود. این رمان جنجالی تا به حال دو اقتباس سینمایی معروف داشته است که اولین آنها ساخته استنلی کوبریک در سال 1962 می باشد. در این فیلم که محصول شرکت مترو بود، جیمز میسون، سو لاین، پیتر سلرز و شلی وینترز به ایفای نقش پرداختند.

. . . 

کتاب لولیتا را با ترجمه زنده یاد ذبیح الله منصوری در کودکی در کتابخانه پدرم پیدا کردم. کتابی با قطع جیبی و در دو جلد با کاغذ کاهی و پاره پاره . از جمله کتابهایی بود که توجه من را به خود جلب کرد و بارها آن را خواندم و خواندم . با شخصیت هومبرت همذات پنداری می کردم و دلم برای او می سوخت. (البته اعتراف می کنم که به بیماری او ؛ یعنی علاقه به دختران کم سن و سال ، یا به قول مرحوم منصوری – غنچه ی نوباوه- دچار نیستم!) عشق و فداکاری او (شاید فداکاری کلمه درستی برای هومبرت هومبرت نباشد ، جانبازی نزدیک تر است) نسبت به لولیتا و نثار همه چیز خود در راه وصال او ، برای من جالب بود. اینکه زندگی راحت ، شغلی شرافتمندانی ، شهرتی نیک و رفاهی معمول را فدای عشقی بی فرجام و بد انجام کرد ، در این دور و زمانه کمیاب است.

یادم است که مرحوم منصوری در ابتدای کتاب تذکر داده بود که کتاب را با اندکی تعدیل ترجمه کرده است . البته با توجه به شهرت مرحوم منصوری به تغییر ترجمه ، نمی دانم آن کتاب تا چه حد به متن اصلی وفادار بود. اما هرچه بود اگر سخنان منصوری درست باشد  به نظر می رسید کتاب حذفیات زیادی داشت که بیشتر آن مربوط به صحنه های جن.سی آن باید باشد.

به هر حال دیگر این کتاب تجدید چاپ نشد و فقط اخیرا در سفری به پایتخت ، نسخه زیراکسی آن را در بازار دستفروش های روبروی دانشگاه تهران پیدا کردم.

اما به نظر می رسد هیچکدام از فیلم های کوبریک و لین نتوانسته اند حق مطلب را در مورد هومبرت و لولیتا ادا کنند. گرچه به نظر من ، لولیتای لین ، به کتاب ناباکوف وفادارتر و نزدیک تر است. در لولیتا ی کوبریک هیچ اشاره ای به پیشینه روانشناختی هومبرت و اینکه او چرا به "غنچه های نوباوه" علاقمند شد نمی شود. ضمن اینکه جرمی آیرونز هم نسبت به جیمز میسون "هومبرت تر" است!




RE: سینمای کلاسیک و اقتباس های ادبی - گرتا - ۱۳۹۰/۱۱/۳۰ عصر ۰۴:۲۲

سنگ ماه   The Moonstone

http://cafeclassic3.ir/imgup/933/1329588531_933_4894d876f6.jpg

رمان سنگ ماه (The Moonstone) که در سال 1868 نوشته شده است، یکی از مشهورترین آثار ویلکی کالینز، نویسنده معروف انگلیسی می باشد.  این رمان از آن جهت مهم است که  اولین رمان کاراگاهی و معمایی است که به زبان انگلیسی نوشته شده است. رجینالد بارکر در سال 1934، اقتباس سینمایی این رمان را کارگردانی کرد. احتمالا شکل ابتدایی ساختار معمایی در این داستان سبب شده است که دیگر کارگردانی به سراغ ساخت اقتباسی سینمایی از این اثر نرود.

فیلم سنگ ماه، از فیلم های نسبتا خوب رده B  است که امروزه به مدد تکنولوژی دی وی دی می توان به تماشای آن نشست. در این فیلم که محصول شرکت مونوگرام بود، دیوید منرز، فیلیس بری و جیمسون توماس به ایفای نقش پرداختند.

داستان فیلم از این قرار است که دختری جوان به نام آن، سنگی قیمتی به نام سنگ ماه از عموی خود به ارث می برد. این سنگ در اصل از معبدی در هندوستان دزدیده شده است. سنگ ماه بعد از مهمانی جشن تولد آن ناپدید می شود. کدام یک از مهمانان ممکن است در این سرقت دست داشته باشند؟

فون لاکر، مرد بسیار طماعی که پدر آن به او بدهکار است؟

http://cafeclassic3.ir/imgup/933/1329588862_933_48e3d81d9c.png

دختر خدمتکار خانه که قبلا نیز به جرم سرقت جواهرات مدتی در زندان بوده است؟

http://cafeclassic3.ir/imgup/933/1329588968_933_c0a80a075e.png

گادفری، مردی که آن را به خاطر پولش دوست دارد؟

http://cafeclassic3.ir/imgup/933/1329588911_933_e375e49e37.png

یاندو، مردی هندی که شاید به دلایل مذهبی، خود را موظف به بازگرداندن سنگ ماه به معبد اولیه اش بداند؟

http://cafeclassic3.ir/imgup/933/1329588795_933_6ccc3e349b.png

یا بانوی مسن سرپیشخدمت، که حتی نیمه شب نیز از مکان دقیق سنگ قیمتی آگاه است؟

http://cafeclassic3.ir/imgup/933/1329588709_933_3e3055234c.png

***

مدت زمان پخش فیلم 62 دقیق بوده است (احتمالا به دلیل محدودیت در بودجه)، ولی در نسخه دی وی دی، این زمان به 46 دقیقه کاهش یافته است. یعنی تقریبا یک چهارم فیلم موجود نیست و با توجه به اینکه داستان زود به پایان می رسد، به احتمال زیاد قسمت های حذف شده مربوط به نیمه دوم فیلم هستند.

معروفترین بازیگر فیلم دیوید منرز است که در نقش بازرس کاف که به دنبال حل معماست، بازی نسبتا خوبی ارائه می دهد.

یکی از ایرادهای فیلم، قابل پیش بینی بودن آن است. با توجه به آنچه از افراد نمایش داده می شود، بیننده به آسانی می تواند حدس بزند مجرم اصلی کیست، به عبارت دیگر، مشخص است کدام فرد "بدجنس" و کدام فرد "خوب" است. یکی دیگر از مشکلات فیلم این است که به علت زمان کوتاه آن، بیننده فرصت پیدا نمی کند با همه شخصیت های مختلف کاملا ارتباط برقرار کند و آنها را بشناسد و همین موضوع  قابل پیش بینی بودن پایان فیلم را بیشتر  و تعلیق داستان را کمتر می کند، بر فرض که کسی از روی شخصیت افراد نتواند مجرم را شناسایی کند، همین مساله که تمرکز فیلم بیشتر روی یکی دو نفر از مهمانهاست، منطقا نشان دهنده این است که این افراد باید در جرم دست داشته باشند.

البته بگذریم که خود داستان هم کمی غیر قابل باور است، هم شیوه حل شدن معما در پایان و هم این نکته که آن، جواهری اینچنین قیمتی را آنگونه که باید محافظت نمی کند و در مهمانی آن را به گردن می آویزد و به همه نشان می دهد و شب هم قبل از خواب آن را زیر بالشش می گذارد! و این در حالی است که می داند یکی از افراد حاضر در خانه بسیار طماع و دیگری مدتی به جرم دزدی جواهرات زندانی بوده است!!

با این همه، وقتی بودجه کم فیلم و زمان ساخت و کیفیت بازی بازیگران را در نظر بگیریم، فیلم سنگ ماه به عنوان یک فیلم رده B نسبتا خوب در دهه 1930 با توجه به زمان کوتاهی که دارد، به تماشایش می ارزد . (حداقل حسن زمان کوتاهش این است که ریتم کندی ندارد.)


http://cafeclassic3.ir/imgup/933/1329588599_933_b37d4f136a.png




سینمای کلاسیک و اقتباس های ادبی - بانو - ۱۳۹۰/۱۲/۱ صبح ۰۱:۳۲

 ((بورژوازی، فئودالیسم را از درون می خورد و پوکش می کند تا ناگهان فرو می ریزد. انقلاب کبیر فرانسه چنین لحظه ایست، لحظه ای که اشرافیت و فضایل خانوادگی قدیم که پوک شده بود در هجوم بورژوازی جوان نیرومند که فاقد آن فضایل و منکر آن بود سقوط کرد....))

سطری که از کتاب "انسان و تاریخ" مرحوم شریعتی به یاد داشتم، چندان بی ربط به اثری که برای نوشتن مقابلم می نهم، به نظر نمی رسد. دن کیشوت.... دردی که سالها قبل از انقلاب فرانسه حتی، داشت رخ می نمود..... زمانه عوض می شود و اگر ستیزه کنی، روزگار می ستیزد..... افسوس....

----------------------------------------------------

دن کیشوت Don Quixote De La Mancha

درخصوص نویسنده:

میگوئل دو سروانتس سآودرا(1616-1547) Miguel de Cervantes Saavedra، در آلکالای اسپانیا متولد شد. پدرش طبیبی دوره گرد بود و مدام تغییر شهر می داد. سروانتس خردسال، هیچگاه مکتب نرفت. بودن در اجتماع برایش دانشکده ای شده بود...شجاع بود و در شمشیرزنی مهارت داشت. در 23 سالگی به ایتالیا رفت و به خدمت در ارتش پرداخت. زمانیکه25 سال داشت، در سال 1571 نبرد دریایی بزرگ لپانت با ترکان عثمانی درگرفت، میگوئل، با وجود ضعف و بستری بودن در انبار کشتی، به اصرار خواست تا در جنگ حاضر شود. فرماندهی قایقی با 12 سرباز به او سپرده شد. دلیرانه جنگید و سینه و دست چپش به شدت آسیب دید. حاصلش از این نبرد، کسب افتخار بود و فلج شدن کامل دست چپش تا پایان عمر و به قول خودش: دست چپم در راه عظیمت دست راست، از کار افتاد...

بعدها به مکاشفات دریایی پرداخت و مدتی هم زیر نظر دون ژوآن اتریشی خدمت کرد. سال 75 زمان بازگشت به اسپانیا به دست اعراب اسیر و در الجزایر به غلامی گرفته شد.تا سال 81 اسیر بود اما با تلاش خانواده اش و فرستادن چندین کیسه زر و نامه نگاری با سفیر اسپانیا، سرانجام آزاد شده به پرتقال رفت. در جنگهای آزروس شرکت جست. با دختری ازدواج کرد که ناموفق بود و در این ایام قصد نوشتن کرد. شعر می سرود که البته به نظر افرادی نظیر لوپ دو وگا نمایشنامه نویس هم عصرش، ((در تمام اسپانیا شاعری به بدی سروانتس دیده نشده است!)) اما خودش کارش را دوست می داشت! رمان نخستش به نام گالیتا کسب شهرتی کرد. اما دانست از این راه نمی تواند ارتزاق کند. در 1587 به شهر سویل رفت و برای رسیدگی به امور خواروبار ناحیه ای استخدام شد. اما بازهم موفق نبود. زندگی آنچنان با وی سرناسازگاری گذاشته بود که در سال 90 حتی برای خرید لباس، مبلغی به قرض گرفت... و باز از سر ناچاری به وادی ادبیات بازگشت. قرار بود از هر نمایشنامه پنجاه دوکا بگیرد، اما آنقدر شکست خورد که باز نوشتن را کنار نهاد و به سویل بازگشت و شد مامور وصول مالیات. بر اثر غفلت و ناواردی اش در 1597 از صندوق کسر آورد از خدمت منفصل شده و به قولی به زندان افتاد و تا سال 1600 زندانی بود و به این شکل بخشی از شاهکار خود ((دن کیشوت)) را در زندان نوشت.

قسمت اول دن کیشوت نخستین بار در سال 1605 به چاپ رسید و از از همان آغاز در اسپانیا و پرتقال با استقبال مواجه شد. قسمت دوم کتاب پس از ده سال یعنی در سال 1615 منشر گردید. اما قبل از آن، نویسنده دیگری که از فنون و ظرایف ادبی و تفکر عمیق وانتس بی بهره بود، با این خیال که سروانتس پیر دیگر نمی تواند به نوشتن بپردازد ادامه ای بر کتاب نوشته بود که بسیار عوامانه و پست جلوه می کرد. (وانتس به قدری از این عمل رنجیده خاطر شده که در بخش دوم کتابش به طعنه بارها و بارها به این مورد اشاره کرده است) بخش دوم دن کیشوت، بسیار پخته تر و با ظرایف بیشتر و اسلوب نگارشی کاملتر نوشته شده است. کتاب در 1612 به انگلیسی و در 1614 به فرانسه نیز ترجمه شد. او به اوج شهرت رسید اما همچنان در فقر ماند. دوستانش از یکی از نجیب زادگان خواسته بودند که حمایتش کند، نجیب زاده با رندی گفته بود:  ((اگر فقر و احتیاج است که این مرد را به نوشتن وامی دارد، خدا کند هیچوقت ثروتمند نشود تا با فقر خود خلق آثار کند و با آثار خود دنیا را غنی سازد!))

کتابی که نوشت، انتقادی طنزآلود از ظواهر و ابتذالات حاکم بر دنیای پهلوانی و شوالیه گریست. در عصر سروانتس، اسپانیا، امپراطوری ای ثروتمند و عظیم بود، طبقۀ حاکم، اشراف زادگان و نجبا بودند، ثروت بر ثروت می اندوختند و زمانه از عهد شوالیه ها دور و دورتر می  شد. ثروت بازرگانان محور اجتماع بود و از این رو نجیب زادگان و شوالیه ها که یا به اصل نصب و یا به قدرت بازویشان می بالیدند، جای خودرا کم کم تنگ و محدود می یافتند. سروانتس، متاثر از دوران، رنج کشیده از فقر و معلولیت جسمی، شکسته شده زیر بار ناملایمات اجتماع و زندان کشیده، ناامید نگشت. کتابی نوشت که همچنان باعث نشستن لبخند بر چهره هاست و انگار از دل غم؛ شادی آفریده است...با اینهمه، به تفکر وا می دارد و تورا با خویش همراه می سازد. میگوئل دوسروانتس، در 23 آوریل 1616 زندگی را بدرود گفت.

---------------------------------------------------------------------------------

و اما کتاب دن کیشوت:

اثری از گوستاو دوره مربوط به سال 1863

خلاصۀ  داستان چنین است که در دهی از ایالت مانش، نجیب زاده ای به نام کیژانا، زندگی می کرد، همسری پا به سن گذاشته و خواهر زاده ای جوان داشت. جز شکار و ادارۀ مایملکش کاری نداشت جز مطالعه و انهم صرفا کتب پهلوانی و اسطوره ای. شبانه روز می خواند و حتی چندین جریب زمینش را فروخت تا از این دست کتب تهیه کند و گاه شب تا صبح فقط و فقط می خواند و می خواند. کم کم، قدرت تشخیص واقعیت و خیال در او مرد و مجنون شد! خود را یکی از دلاوران سرگردان کتابها پنداشت. در منزل نیم تنه ای زنگ زده و کلاه خودی ناقص از اجدادش به جا مانده بود، با مشقت بسیار آنها را شست و صیقل داد و کلاه خود شکسته را هم با مقوا ترمیم کرد و بر سر گذاشت. بر اسبی که جز پوست و اسخوان نداشت اما او درخیالش اسب را حتی برتر از بوسفال اسکندر می پنداشت سوار شد و نام اسب را نیز رسی نانت نهاد. (این نام ترکیب کلمات (روسین=یابو) و (آنت=قبلا) است، یعنی قبلا یابو بوده ولی الان از همۀ اسبها سر است!) پس از آن چدین روز فکر کرد تا نام خود را دن کیشوت نهاد. مردی روستایی و کندذهن به نام سانکو پانزا با الاغش نیز به وعدۀ دریافت بخشی از فتوحات آتی کیشوت و حکومت بر آن، همراهش شد. تنها مانده بود یک امر دیگر، یافتن بانویی که عاشق او باشد تا اسرایش را برای طلب عفو، به پای او افکند و قربانیانش را به وی تقدیم کند، به یاد زنی دهاتی افتاد که در قدیم عاشقش بود اما زن روحش نیز از این عشق خبر نداشت. خلاصه در خیال نام زن را که آلدونزا لورنزو بود؛ به دولسینه دوتوبوزو تغییر داد چون زادگاه این معشوقه توبوزو بود. اینک در خیال او همه چیز کامل، همۀ نامها با مسمی و پهلوان نیز آمادۀ سفر بود. در اولین قدمش به زور صاحب کاروانسرایی را مجبور کرد تا با اجرای مراسم ویژه اورا به مقام شوالیه گری نائل آورد، چه او مرد را کشیش و کاروانسرا را دژی زیبا پنداشته بود و صدای شیپور چوپانی را شیپور سربازان و اعلام خوشامد به خودش تلقی کرده بود....

کیشوت، از این لحظه سخت می کوشد تا هرآنچه از دید خیالبافش ظلم به بشر، سیاهی و پلیدی است را با قدرت کم و جسم نحیفش از میان بردارد که این خیالبافی او موجد صحنه هایی خنده دار، زمین خوردن، کتک خوردن و تا سر حد مرگ آسیب دیدنش می شود. مثلا یکجا مجرمانی را که چند سرباز به زندان می برند، مظلومانی در بند می پندارد، برای نجان این مجرمان به سربازان یورش می برد که بیچاره ها فرار می کنند، اما مجرمان تا می بینند سربازی در کار نیست، کیشوت را تا سر حد مرگ کتک زده، همه چیز را غارت کرده و فرار می کنند! عده ای از ثروتمندان و ملاکان که می فهمند مجنون است، سر به سرش می گذارند، در قصرشان مهمانش می کنند و اورا شوالیه خطاب می کنند. کیشوت با پاکنهادی تمام این وقایع را راست و در جهت برآورده شدن اهدافش در خالی کردن جهان از ظلم می پندارد.... حتی یکی از این نجبا، مراسمی تدارک می بیند و مردی را در قالب شیطان به کیشوت نشان می دهد که به او می گوید دولسینۀ زیبایش اکنون جادو شده که تنها راه نجاتش، زدن سه هزار و سیصد تازیانه به سانچو است! بماند که سانچو نیز با آنهمه بلاهت ارباب را دست می اندازد و می گوید می پذیرم اما خودم ضربات را می زنم و می رود در گوشه ای و به درختان تازیانه می زند و آه و ناله سر می دهد و کیشوت بی نوا بر این صداها می گرید....

مدتها می گذرد، همشهریانش نگران این مرد پاک هستند که سر به جنون نهاده و مدتهاست منزل نیامده است. روزی که کیشوت مهمان نجیب زاده ای به نام دون آنتونیو بود، مردی که خود را پهلوان سپیده دمان می نامید، مقابل کیشوت ظاهر می شود و اورا دعوت به دوئل می کند. می گوید اگر اعتراف کنی بانوی من از دولسینۀ تو زیباتر است که با تو نمی جنگم. اما اگر نگویی و قصد نبرد داشتی، شرطی دارم. اگر تو بردی که من برای همیشه سلاح و اسب را کنار می نهم و اگر من بردم، باید قول بدهی تا یکسال به سلاح و اسب دست نزنی و به زادگاهت بازگردی و خانه نشین شوی....کیشوت خشمگین از توهینی که به دولسینه اش شده دوئل را می پذیرد. این مرد که بعد می فهمیم نامش کاراسکو و از دانایان همولایتی کیشوت است و نیتش بازگرداندن پهلوان به منزل بوده، با او دوئل می کند. پهلوان ما که عاری از فنون رزمی است به راحتی در این جدال از اسب به زیر می افتد و در هم می شکند، زیر تیغ فریاد می کشد که ((اگر من سیه روزم، دلیل نخواهد شد که دولسینۀ دلارام از کسی زشت تر است و حالا تو در کشتن من لحظه ای درنگ مکن، مرا بکش و راحتم ساز.)) کاراسکو می گوید: سر سپردگی و علاقه ات به دولسینۀ دلارام، ستودنیست. هیچ مایل نیستم خدشه ای به مقامش وارد شود؛ من خود به حضورش خواهم شتافت و تعظیم و عرض ادب و پوزش خواهم کرد...فقط و فقط به قولت عمل کن و به خانه ات بازگرد....

با این حربه کیشوت دلشکسته و مجروح سوگند می خورد که به قولش وفادار است و راهی خانه می شود... در منزل مدتی خلوت می کند، با کسی صحبت نمی کند، به بستر بیماری می افتد و غذا نمی خورد و زمانی که حالش رو به وخامت می نهد، خانواده اش را جمع کرده و وصیت می کند. می گوید که خداوند بزرگ اینک مهمترین نعمتش را یعنی عقل به من بازگردانده است. می دانم که هرچه کردم خیالات بود و غیرواقعی. در محضر کشیش کلیۀ اموالش را به آنتونیا(خواهرزادۀ جوانش) می بخشد و حق و حقوق همسرش را می پردازد و شرطی بانمک نیز برای ارث بردن آنتونیا قرار می دهد، اگر آنتونیا خواست ازدواج کند، حتی اگر مردش یک کلمه از کتب پهلوانی را خوانده باشد، آنتونیا محروم از ارث خواهد بود. سپس ادامه می دهد: همچنین از دوتن بزرگواری که وصی من شده اند (کشیش و کاراسکو) استدعا می کنم اگر بر حسب اتفاق با کسی که مدعی شده قسمت دومی بر دلاوریهای کیشوت نوشته است، مواجه شدند؛ از وی از طرف من پوزش بخواهند که اگر من نادانسته موجب تحریک وی بر نوشتن چنین اراجیفی شده ام و اینک دم مرگ از او عذر می خواهم! (اینجا سروانتس مجددا به نویسندۀ شیاد جلد دوم کیشوت می تازد) و سپس کیشوت در بستر، جان می سپارد....

-----------------------------------------------------------------------

کتاب دن کیشوت، به قول برخی منتقدان شاهکاری ادبی و با نثر ثقیل و درشت گویی محسوب نمی گردد هرچند گه گاه که وانتس قصد طعنه زنی به کتب پهلوانی قبل از خودش را دارد، برای تمسخر آنچنان نثر را آهنگین و مسجع می سازد که باید زبان به تحسین او و قلمش گشود. در این کتاب غلطهایی دم دستی هم یافت می شود از جمله همسر سانچو در سه بخش کتاب به سه نام متفاوت خوانده می شود که آنرا نیز به حساب کهولت وانتس بگذاریم بهتر است، چه ایشان یک سال پس از انتشار جلد دوم کتاب، از دنیا رفت.... اما به راستی چه در روح اثر بود که با هر ملتی آمیخت....؟! می گویند، همۀ آدمها به نوعی کیشوت هستند...آرزوهایی دارند، یکی حد خیال و واقع را می شناسد و یکی نه اسیر رویا می شود....و این رویایی که دن کیشوت در سر دارد، یعنی رهایی بشریت از ظلم آرمان هر انسانیست... حال که من موفق نیستم در حصول این امر، بگذار با خیالات مضحک او همراه شوم...حال که من عنان عقلم را در کف دارم، بگذار آن بخش محالی که از ترس، منفعت طلبی یا محافظه کاری جرات قدم گذاشتن در آنرا نیز به ذهنم راه نمی دهم در تلاشهای مذبوحانۀ کیشوت کسب کنم.....

تورگنیف در خصوص کیشوت نوشته است: ((برای خود زندگی کردن و در غم خود بودن چیزی است که دن کیشوت آنرا شرم آور می داند، اگر بتوان چنین گفت، او همیشه بیرون از خود و برای دیگران زندگی می کند. برای برادران خود و برای مبارزه با نیروهایی که دشمن بشرند زندگی می کند.))

و لرد بایرون می گوید: ((دن کیشوت از هر رمانی غم انگیزتر است. و بخصوص از آنرو غم انگیز است که ما را به خنده می آورد. قهرمان آن مردی است درستکار و همیشه طرفدار حق و عدالت؛ تنها هدف او مبارزه با ظالمان است....))

-------------------------------------------------------------------

دن کیشوت و سانچو پانزا – اثر پابلو پیکاسو

سروانتس به شیوۀ خیالبافیهای کیشوت، پیش بینی کرده بود که روزی سی میلیون از کتابش به فروش خواهد رفت! غافل از اینکه این اثر، بعد از انجیل، دومین کتابیست که به بیشترین زبانها ترجمه شده و برای هر ملتی نام آشناست....

دو ترجمه از این اثر در ایران صورت گرفته است، اول بار مرحوم ذبیح الله منصوری (به گفتۀ خودشان در کتاب دیدار با ذبیح الله منصوری) اقدام به ترجمه کرده بود اما هنوز چاپش نکرده بود که در سال 55 ترجمۀ مرحوم محمد قاضی وارد بازار گشت. طی این جریان، کتابی که جلوتر به میان مردم آمد (ترجمۀ مرحوم قاضی) شهرت بیشتری یافت و کتاب منصوری مهجور ماند. نسخه ای که به آن استناد جستم، ترجمه قاضی است و آنرا اثری شکیل و برازنده می دانم.

----------------------------------------------------------------------------------

دن کیشوت بارها الهام بخش نمایشنامه نویسها، ادیبان ، شعرا و موزیسینها، نقاشان، فیلمسازان و مجسمه سازان گشته است. نام کلیۀ این آثار در ویکی پدیا به تفصیل و با تاریخ آورده شده است. لذا بسنده می کنم به یکی از فیلمهایی که با محوریت این اثر ساخته شده است. مردی از لامانچا.

مردی از لامانچا Man Of La Mancha -1972 

کارگردان: آرتور هیلر

محصول یونایتد آرتیستز

بر مبنای تئاتری موزیکال از تئاترهای برادوی با نام “Man of La Mancha” نوشته شده توسط Dale Wasserman

موسیقی: بخشهای موزیکال فیلم: Mitch Leigh و موسیقی جاری فیلم: Laurence Rosenthal

بازیگران: پیتر اوتول، سوفیا لورن، جیمز کوکو، هری اندروز، جان کسل، یان ریچاردسون

این فیلم 132 دقیقه ای، در قالب موزیکال، با محوریت ماجرای دن کیشوت، ترکیبی از زندگی نویسندۀ اثر (سر وانتس) و خود کیشوت را به تصویر کشیده است. فیلم با نمایشنامه ای آغاز می شود که در میدانی عمومی مشغول اجراست.

سروانتس در صحنه مصلوب می شود و همزمان می شنویم: بنا بر حکم دادگاه روحانی کیفر، پخش افکار مذهبی کفر است. بنا بر حکم دادگاه روحانی کیفر، متخلفان با شمشیر یا آتش تطهیر خواهدن شد. بنا بر حکم دفترخانۀ روحانی کیفر، خواندن یا تفسیر کردن انجیل تنها در صلاحیت کلیساست...

و سروانتس روی صحنه مشغول دفاع از خودش است، آتش می افروزند تا تطهیرش کنند که عناصر واقعی دادگاه روحانی کیفر وارد میدان شده و او و دستیارش را بازداشت می کنند. سروانتس با چمدانی که تجهیزات تئاترش در آن است و بسته ای ورق که زیر بغل دارد، با همکارش به زندان می افتند، دخمه ای کثیف و مملو از زندانیهایی وحشی و مدهش. در اولین قدم در زندان غارتش می کنند و کاغذهایش را نیز می دزدند، سروانتس که جانش به اثرش بسته است برای جلوگیری از نابودی کاغذها، به حکمران (سردستۀ زندانیها) التماس می کند و حکمران شرطی می گذارد: در دادگاه ما از خودت دفاع کن و اثبات کن بی گناهی تا کاغذ پاره هایت را به تو بازگردانیم. یک زندانی که از همان ابتدا از نگاهش، نوع سخن گفتنش و آداب ایستادنش پیداست خود شیفته است و متکبر، که جرمش را خیانت معرفی می کند (و سروانتس از همان آغاز از در مباحثه و مخالفت با او و افکارش وارد می گردد) نیز، دادستان این صحنۀ محکمه می شود....

اینجاست که وانتس و دستیارش، صحنه را در فضای تاریک زندان برای به تصویر در آوردن دن کیشوت آماده می کنند، به هر زندانی نقش شخصیتی را می سپارند و فیلم کمی از تلخی اش می کاهد و صدای موسیقی و شعر، مخاطب دلنگران سروانتس فرهیخته را کمی آرام می کند. سروانتس و دستیارش بر اسبهایی خیالی می نشینند و ناگهان تصویر قطع می شود به دن کیشوت و سانچو سوار بر مرکبشان در جاده و در آغاز سفرشان و نقل چند ماجرای مهم کتاب و مرتبا قطع از ماجرای کیشوت به زندان و تغییر نقش زندانیها و شعری دیگر.

کیشوت در کاروانسرا دالسینای محبوبش را می یابد. زن، او و تقاضایش را بارها رد می کند تا او نیز دلبسته و نگران این خیالباف مودب، مهربان و سرگردان می گردد. ماجرا پشت ماجرا، زد و خورد و درگیری با سایر ساکنان کاروانسرا و خاصه عشاق بی شمار زن. اینجا ماجرایی عجیب برای کیشوت تدارک می بینند، خواهرزاده و همسر کیشوت با خواستگار خواهر زاده (کاراسکو) برنامه ای دردآور می چینند. کاراسکو دکتر روانپزشک معرفی می شود و سعی می کند با نمایاندن چهرۀ واقعی کیشوت به خودش اورا بیدار سازد و به خانه بازگرداند. ماجرا نتیجه می دهد، کیشوت  آشفته و درهم شکسته (که دیگر تبدیل به کیهانای اصلی شده) به منزل باز می گردد، در بستر مرگ می افتد و کشیش و بستگان بر بالینش حاضرند. در اینجا با حضور دوبارۀ آلدونزا (همان زنی که کیشوت به اشتباه دالسینای محبوب نامیده بودش) و خواهش وی (که با کیشوت آرامش را یافته بود) برای اینکه قالب کیهانا را رها سازد و به همان کیشوت بازگردد، تحولی دوباره در قلبش رخ می دهد از بستر بر می خیزد و تبلوری دوباره می یابد به قالب کیشوت، اما با ایستادن قلب زخم خورده اش از اینهمه فاجعه و مرگ در اوج شادمانی در آغوش دو یار مهربانش(سانچو و دالسینا)، .... ماجرای کیشوت بسته می شود.

و این دنیای دوم فیلم، دنیای دن کیشوت و نه سروانتس فیلم، بسیار جذاب است، مسحورکننده است، فضایی رویایی و لطیف که حتی زد و خوردهایش نیز از بار طنز کتاب بی بهره نیستند.

اما وقتی که تازه فضای زندان به لطف دفاع تئاتری سروانتس تلطیف شده و زندانیان دل در گرو مهر سروانتس بسته اند، پلکان ورودی زندان که با زنجیر باز و بسته می شود، با حرکتی نرم گشوده شده پایین می آید و قبل از همه چیز چمدان چوبی سروانتس و لوازم تئاترش را در زیر سنگینی خویش له می سازد. سروانتس می داند که برای جوابگویی به دادگاه روحانی کیفر، باید دوباره توضیحاتش را ارائه دهد و اگر موفق نبود برای تطهیر آماده شود... در اوج سکوت، دلهرۀ زندانیها، حکمران(سر دستۀ زندانیها) اورا صدا می زند و نوشته هایش را باز پس می دهد و همدلی اش را با سروانتس و اثرش کیشوت اعلام می کند...نگاههایی با اشک بدرقه اش می کنند، پله ها را بالا می روند و مخاطب با تصور مجازات سروانتس و محکومیتش در دادگاه دوم که بس خشک تر، بی بهره تر از ظرائف زندانیها و واقعی تر است.... دلشکسته آه می کشد....

------------------------------------------------------------------------

این اقتباس، در عین وفاداری به متن کتاب و نقل برخی از مهمترین حوادثی که در داستان دن کیشوت رخ داده است از جمله نبرد دن کیشوت با آسیابهای بادی و شبی که در کاروانسرا می گذرد، جاهایی روایتی خودخواسته و سلیقه ای می یابد. فیلم به دلیل استفاده از قالب موزیکال، در زمان خودش برای رفع خستگی مخاطب از طولانی بودن ماجرا، موفق است. بازیهایی خوب و به یاد ماندنی دارد، اوتول شکسپیرنی را وادار می کند که مانند خوانندگان لب بزند و شادی کند، جست و خیز نماید، لورن را وا می دارد که بخواند، رنگهای فیلم معرکه اند.... اما وقتی پای تعصب نسبت به اثری به میان آید و صحبت اقتباس باشد، جای خرده گرفتن بسیار دارد.

آوردن زندگی سروانتس، خالق ماجرا، در این فیلم ابتکاری خوب اما غیر واقعیست. همانطور که در قسمت زندگینامۀ او اشاره شد، سروانتس به زندان می افتد اما به خاطر قرض و بدهی و نه به حکم دادگاه روحانی کیفر.... صحنه های آغازین فیلم در خلق شخصیتی پاک، بیدار دل و تنها از وانتس آنقدر موفقند که دوست نداریم تصور کنیم زندانی شدن سروانتس به دلیل دیگری بوده است....

دختری که دن کیشوت در کتاب می جوید، نقش پررنگی ندارد، پنهان شده در پشت یک نام است و بس...اما شخصیت سوفیا لورن و نحوۀ رویارویی اش با کیشوت، که دختری در کاروانسرا تصویر می شود که دلبستگان و عشاق بسیار دارد و مانند ماده ببری بر همه می غرد، در کتاب نیست....

کاراسکو، آن همشهری عالم کیشوت، مردی مهربان است و دلسوز که از سر ترحم به حال وی قصد دارد اورا به خانه بازگرداند. نه دلبستۀ آنتونیا خواهر زادۀ کیشوت است نه مکار و مزور که بنا باشد طی چند نقشه کیشوت را تا مرز جنون و روان پریشی تام پیش ببرد و بعد راهی خانه اش کند، به عنوان مثال یکی از نقشه های کاراسکو که در فیلم به نمایش در می آید ماجرای آن شخصی است که با طلسم جادوگر به سنگ تبدیل شده و شب در کاروانسرا به حضور کیشوت آورده می شود تا برای رفع جادو به مبارزه با جادوگر برود. کیشوت که خود را منجی همۀ آدمها می داند و از این مامورت خطیرش شاد است، روز بعد به محل مبارزه می رود اما با مردانی زره پوش و سپرهایی از آینه مواجه می شود. جادوگر مقابلش می ایستد و سربازان با آینه ها کیشوت را محاصره می کنند و فریادهای دیوانه وار جادوگر که نگاه کن دن کیشوت، خودت را در آینه ببین، تو چیزی نیستی جز پیرمردی حقیر و ژنده پوش جز انسانی عقل از دست داده،نگاه کن خودت را ببین، نگاه کن دلقک را ببین.... و کیشوت در محاصرۀ آینه ها، از مواجهه با خود واقعی اش در هم می شکند و وقتی به زادگاهش برش می گردانند، عقلش را باز می یابد... ماجرایی که کاملا زادۀ ذهن نویسندۀ فیلمنامه بوده و جایی در کتاب ندارد.

شخصیتهای همسر کیشوت و آنتونیا نیز گم شده در انبوه نقشهای کتابند، اما در فیلم نه تنها نگرانند که با کاراسکو و نقشه های سخت و شکنجه وارش همراستانید....

و در مجموع... این اثر اقتباسی، شبیه کودکی از آب درآمده که با یکدست میله ای را گرفته و حولش می گردد و می رقصد،گاه جست و خیز می کند و پایش را از زمین بر می دارد و لی لی می رود اما دستش هنوز به محور است!

تمامی بازیگران فیلم، حتی سوفیا لورن، اشعار و آوازشان را خود خوانده اند به استثنای پیتر اوتول که از وی انتظار چنین توانایی ای نیز نمی رود. اما منتقدانی نظیر راجر ایبرت که از این موضوع مطلع نبوده اند در نقدها به خوانندگی و صدای بد اوتول تاخته اند!! ایبرت نوشته است: ((هیچ چیز بدتر از دیدن اجباری فیلمی موزیکال نیست که در آن از ناخوانندگان استفاده شده، اشخاصی که نه بلدند بخوانند و نه برقصند و نه حتی بلدند حد اقل تظاهر کنند! وقتی می بینیم در فیلمی، ناتالی وود می خواند، ایمان داریم که صدای مارنی نیکسون است که به گوشمان می خورد و لذتبخش است. اما بدتر از گذاشتن صدا روی یک ناخواننده، نگذاشتن صدا روی یک ناخواننده است!! چرا باید مجبور شویم صدای آواز اوتول را بشنویم؟! ریچارد هریس بهتر می خواند و تازه خوب هم نمی خواند! او نمی تواند آواز بخواند، اما حداقل بلد است اشعار را ادا کند، اوتول شعر را خمیر می کند! )) اما به واقع، صدای اوتول بعد از فیلم، توسط Simon Gilbert ضبط و جایگزین شده بود.

شیرین ترین ترانۀ این فیلم اثریست که چندین جا مناسب و به جا استفاده شد، یکبار در کاروانسرا و توسط کیشوت برای دالسینای محبوبش، یکبار در بستر مرگ کیهانا (کیژانا) در منزل که با حضور آلدونزا (دولسینای دلارام) بر بستر و خواهشش برای بازگشتن کیهانا به همان قالب کیشوت خیالباف، اجرا می شود و یکجا بعد از اعلام نام سروانتس برای ترک زندان به دادگاه اصلی و همراهی قلبی تمامی زندانیان با او و اجرای دسته جمعی آنها با دیدگان اشکبار (که این لحظه نیز تنها شخص ساکت جمع همان زندانی خائن و ایفاگر نقش کاراسکو در داستان دن کیشوت است.)

دست یافتن به رویاها ، به رویاهای غیرممکن

جنگیدن با دشمن شکست ناپذیر

تحمل ناپذیر را تحمل کردن

دویدن در قلمرویی که دلیران را جرات عبور نیست

به دست آوردن حق، آنجا که قلمرو باطل است

عشق ورزیدن، عشق پاک و بی آلایش

کوشیدن وقتیکه بازوانت بسته است

دست یافتن به ستارگان دست نیافتنی.....

---------------------------------------------------------------------------

این نوشتۀ ناقابل را به دو دوست بزرگوار تقدیم می کنم که مدتهاست کافه را ترک نموده اند. نخست به ژیواگوی گرامی که اثر مورد نوشته ام (مردی از لامانچا)، هدیۀ ایشان بود و حاصل هنرمندی مثال زدنیشان در صداگذاری با سلیقه و دقیق این فیلم. دوم نگار عزیز (بانی این تالار) که همواره مظهر دانایی، پختگی، تواضع و مهربانی بود. یاد هردوی این عزیزان بخیر....

با مهر.... بانو




RE: سینمای کلاسیک و اقتباس های ادبی - Papillon - ۱۳۹۰/۱۲/۱ عصر ۰۸:۵۹

با تشکر از بانوی گرامی بابت این نوشته ارزشمند و مفید . خواستم هم از ایشان قدر دانی و هم یک نکته رو یاد آوری کنم که رمانی از زندگی آفریننده دن کیشوت توسط نویسنده آلمانی : «برونو فرانک» و ترجمه " محمود حدادی " به همین نام (سروانتس) نوشته شده که در مقدمه این کتاب آمده که :

http://cafeclassic3.ir/thread-201-post-13407.html




RE: سینمای کلاسیک و اقتباس های ادبی - گرتا - ۱۳۹۰/۱۲/۱۴ عصر ۰۶:۱۰

بانوی سفید پوش  The Woman in White  

1948

http://cafeclassic3.ir/imgup/933/1330870305_933_5e1bc3d836.jpg

بانوی سفیدپوش، دیگر رمان مهم ویلکی کالینز نویسنده مشهور انگلیسی می باشد که از اولین نمونه های داستان رازآلود در ادبیات انگلیسی به شمار می رود. اقتباسی سینمایی از این رمان در سال 1948 و به کارگردانی پیتر گادفری ساخته شد. در این فیلم که از تولیدات شرکت برادران وارنر بود، النور پارکر، الکسیس اسمیت، گیگ یانگ، سیدنی گرین استریت، جان امری، جان ابوت و اگنس مورهد به ایفای نقش پرداختند.

داستان فیلم که در قرن نوزدهم اتفاق می افتد، از آنجا شروع می شود که یک نجیب زاده از کار افتاده انگلیسی به نام کنت فرلی، استاد نقاشی جوانی به نام والتر هارترایت، را استخدام می کند تا به برادرزاده اش لورا نقاشی آموزش دهد. والتر در نیمه شبی وارد دهکده محل اقامت خانواده کنت فرلی می شود و در مسیر پیاده روی به سوی مقصد، دختر سفیدپوشی را ملاقات می کند که از او درخواست می کند چیزی در مورد او به کسی نگوید و زود ناپدید می شود.

http://cafeclassic3.ir/imgup/933/1330871495_933_785518f30f.jpg

 والتر که کمی گیج شده، خود را به منزل کنت فرلی می رساند و روز بعد متوجه می شود که لورا که یکی از دختران جوان خانه است، شباهت زیادی به آن دختر سفیدپوش دارد، هر چند خود او نیست. کنت فاسکو (با بازی سیدنی گرین استریت) که یکی از آشنایان کنت فرلی است، خیلی اصرار دارد بفهمد والتر آن شب زنی سفیدپوش را در مسیر دیده است یا نه...

این بانوی سفیدپوش کیست؟ و کنت فاسکو به چه دلیل دنبال یافتن اوست؟ بانوی سفیدپوش ادعا می کند قصد نجات دادن لورا را دارد، چه خطری لورا را تهدید می کند؟ به نظر می رسد عده ای دنبال پنهان کردن یک راز هستند، آن راز چیست؟

http://cafeclassic3.ir/imgup/933/1330871295_933_562ba63258.jpg

****

فیلم با وجود برخی کاستی ها، روی هم رفته اقتباس آبرومندانه ای از این رمان مشهور به شمار می آید و با توجه به طراحی صحنه و لباس های زیبا، برای علاقمندان فضاهای قرن نوزدهمی و ویکتوریایی، احتمالا اثری جالب توجه خواهد بود. مسلما اگر فیلم به شیوه تکنی کالر فیلمبرداری شده بود، جذابیت بصری اش از این لحاظ دوچندان می بود.

 یکی از امتیازات فیلم شیوه نورپردازی و فیلمبرداری آن است. کاربرد مناسب سایه ها با ماجرا و فضای اسرارآمیز فیلم هماهنگی دارد. از قسمت های به یادماندنی فیلم می توان به شب مهتابی دلپذیری که والتر وارد دهکده می شود و نیز شب بارانی هراس انگیزی که ماریان(خواهر لورا) تلاش می کند به اتاق کنت فاسکو سرک بکشد و سر از نقشه او درآورد، اشاره کرد. در هر دو مورد شیوه نورپردازی نقشی مهم ایفا کرده است.

از نظر بازیگری، بی شک درخشانترین بازی را سیدنی گرین استریت در نقش کنت فاسکو ارائه می دهد. کنت فاسکویی که هم بسیار بدجنس و طمعکار است و هم بذله گو و حتی تا حدی دوست داشتنی؛ کسی که بدجنسی اش از حد کلاهبرداری و به خاک سیاه نشاندن دیگران فراتر نمی رود و مرتکب قتل نمی شود! در هر صحنه ای که گرین استریت حضور دارد، به نظر می رسد عنصر اصلی است و بیننده واقعا از تماشای بازی وی که کاملا به نقش مسلط است، لذت می برد.

http://cafeclassic3.ir/imgup/933/1330871126_933_431466857e.jpg

یکی دیگر از بازیگران خوب فیلم، جان ابوت است که نقش نه چندان طولانی کنت فردریک فرلی که فردی از کار افتاده و بسیار حساس و اعصاب خرد کن است، را اجرا می کند. ابوت چنان خوب از پس ایفای این نقش طنزآلود بر می آید که مخاطب آرزو می کند ای کاش حضور او در فیلم پررنگ تر بود. با وجود اینکه کنت فرلی تنها شخصیت فیلم است که ویژگی های طنزآمیز دارد، ولی جان ابوت به گونه ای با موفقیت از پس نقش برآمده که هیچ لطمه ای به جو فیلم وارد نشده و ناهماهنگ با سایرین به نظر نمی رسد.

http://cafeclassic3.ir/imgup/933/1330871249_933_742680eacd.jpg

جان ابوت در نقش کنت فرلی


النور پارکر که همزمان نقش بانوی سفیدپوش و لورا را ایفا می کند، نقش لورا را متوسط و نقش بانوی سفیدپوش را نیز با اغراق اجرا می کند. با این وجود و با توجه به قابلیت های ظاهری اش، اگر شانس این را می یافت تا در فیلم های معروف تری ظاهر شود، امروز بیشتر در یادها مانده بود. گیگ یانگ برای نقش والتر هارترایت، انتخاب خیلی مناسبی نبوده است. وی هم بازی خشکی ارائه می دهد و هم به نظر می رسد نقش تاریخی چندان مناسب او نیست و چهره اش با لباس ها و نقش های مدرن هماهنگی بیشتری دارد.

http://cafeclassic3.ir/imgup/933/1330871345_933_f5e5d03026.jpg

یکی از مشکلات این فیلم این است که به خاطر ماهیت داستان، خیلی به دیالوگ ها وابسته است و برای فهمیدن دقیق ماجرا باید به آنها خیلی دقت کرد. در بعضی قسمت های فیلم، بخشی از ماجرا را از زبان شخصیت ها و در قالب دیالوگ می شنویم که به نظر می رسد کارگردان به این شیوه، کار خود را راحت تر کرده است. با این حال، بعضی مسائل همچنان مبهم باقی می مانند و به نظر می رسد توضیح ارائه شده در قالب دیالوگ ها کافی نیست. ابهامات دیگری هم وجود دارد، مثلا در یکی از قسمت ها مشخص نیست لورا چرا مریض می شود، آیا صرف دیدن کنت فاسکو باعث بیمار شدنش شده است؟! یا مثلا اگنس مورهد که نقش کوتاه کنتس فاسکو را بازی می کند، با وجود اینکه کمی مرموز است، اصلا کاری به جهان دور و برش ندارد، ولی وقتی مساله جواهرات پیش می آید، یکباره چرتش پاره شده و تصمیم به انتقام می گیرد...

http://cafeclassic3.ir/imgup/933/1330871403_933_52bb17f395.jpg

از این گذشته، مساله باورپذیری به ویژه برای بیننده قرن بیستمی هم در اینجا مطرح است. مشخص نیست کنت فاسکو، این قدرت تلقین را از کجا به دست آورده است و خیلی غیرقابل باور به نظر می رسد که تنها با هیبنوتیزم کردن لورا و دختر سقیدپوش به اهداف خود می رسد. به علاوه مشخص نیست چرا در مورد بانوی سفیدپوش، تاثیر قدرت کنت فاسکو سالها باقی می ماند، ولی در مورد لورا این تاثیر به سرعت از بین می رود؟ آیا یکی از شرایط پایدار بودن اثرات هیبنوتیزم کنت فاسکو این است که باید از زمان کودکی آغاز شود؟! یا اینکه کنت فاسکو لازم بوده هر چند وقت یکبار هیبنوتیزم خود را تمدید کند؟! البته احتمالا زمانی که رمان نوشته شده است، مفهوم هیبنوتیزم برای مخاطب قرن نوزدهمی، پدیده جدید و هیجان انگیزی بوده است.

این فیلم با اینکه در مجموع ریتم چندان کندی ندارد، ولی در بعضی قسمت ها کند و خسته کننده می شود. اگر تعلیق فیلم بیشتر می بود، چنین مشکلی پیش نمی آمد.

پایان این فیلم را می توان یکی از نمونه های بارز پایان خوش مصنوعی و سرهم بندی شده به شمار آورد. کمتر از 20 دقیقه به پایان فیلم، این احساس به بیننده دست می دهد که عملیاتی به ظاهر نفس گیر در پیش است تا بهانه ای باشد برای اینکه همه چیز درست شود و نیز این حس که مقدر است همه چیز به خوبی و خوشی تمام شود، چه کارگردان فیلم بخواهد و چه نخواهد!

نکته دیگر این است که والتر اول عاشق لورا بود و بعد عاشق ماریان می شود و ظاهرا از مخاطب انتظار می رود با این مساله خیلی راحت کنار بیاید. والتر از آن عاشق های قهرمان صفت کلیشه ای است که باید به او اعتماد کرد و گشودن گره های کور را به او سپرد، ولی این مساله نشان می دهد که خیلی هم نمی شود به او اعتماد کرد!

 در صحنه آخر فیلم که در نوع خود جالب است، والتر که با ماریان ازدواج کرده، وارد خانه اش می شود و هر دو زن (ماریان و لورا) با نگاهی سرشار از عشق و امید به استقبالش می آیند و گویا هر سه قرار است سالیان سال به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کنند، گویی والتر به هر دو زنی که دوست داشته، رسیده است!  بی شک اگر این صحنه در فیلمی عربی دیده می شد، بیننده نتیجه می گرفت که والتر با هر دو زن ازدواج کرده است!

http://cafeclassic3.ir/imgup/933/1330871447_933_0937cdc647.jpg




RE: سینمای کلاسیک و اقتباس های ادبی - آمادئوس - ۱۳۹۱/۶/۱۰ عصر ۱۲:۳۷

همیشه میتوان ردی از ادبیات در دنیای هنر پیدا کرد. سینما نیز مستثنی نیست. چه خوب است که سینما مشوقی برای کتابخوانی شود و بینندگان را به خواندن ترغیب کند. ضمن تشکر از «بانو» که مقاله ی مبسوط و جالبی در مورد دن کیشوت و سروانتس نوشتند، لازم میبینم چند مورد را اضافه کنم:

- نام خالق اثر سروانتسCervantes  است و نه وانتس. سِر Sirلقبی است انگلیسی.

- من در مورد ترجمه ی آقای منصوری چیزی نشنیده ام و بعید میدانم ترجمه ای از این اثر منتشر کرده باشند. اولین ترجمه، یعنی ترجمه ی قاضی در سال 1336 انجام شد. از آنجا که این ترجمه از زبان فرانسه ترجمه شده بود و نه اسپانیایی، کیومرث پارسای یک بار دیگر دن کیشوت یا در اصل دن کیخوته را این بار از اسپانیایی به فارسی برگرداند. من ترجمه دوم را نخوانده ام اما فکر نمی کنم ترجمه ای به شیوایی و دقت ترجمه ی قاضی پیدا شود. همین فصاحت و بلاغت او در ترجمه ی دن کیشوت باعث می شد مترجمان اسپانیایی از ترجمه ی مجدد آن احتراز کنند.

- تا مدتها دن کیشوت (قرن شانزدهم و هفدهم) اولین رمان و دکامرون اولین مجموعه داستان کوتاه دنیا به حساب می آمدند. اکنون «داستان گِن جی» که یک قصه ی بلند قرن یازدهمی ژاپنی است نخستین رمان جهان محسوب می شود.

******

ضمن تشکر از منصور عزیز

شکسپیر و سوفوکل داستان نویس نبوده اند و آثارشان همگی نمایشی بوده اند.




RE: سینمای کلاسیک و اقتباس های ادبی - بانو - ۱۳۹۱/۶/۱۰ عصر ۰۱:۵۱

(۱۳۹۱/۶/۱۰ عصر ۱۲:۳۷)آمادئوس نوشته شده:  

همیشه میتوان ردی از ادبیات در دنیای هنر پیدا کرد. سینما نیز مستثنی نیست. چه خوب است که سینما مشوقی برای کتابخوانی شود و بینندگان را به خواندن ترغیب کند. ضمن تشکر از «بانو» که مقاله ی مبسوط و جالبی در مورد دن کیشوت و سروانتس نوشتند، لازم میبینم چند مورد را اضافه کنم:

- نام خالق اثر سروانتسCervantes  است و نه وانتس. سِر Sirلقبی است انگلیسی.

- من در مورد ترجمه ی آقای منصوری چیزی نشنیده ام و بعید میدانم ترجمه ای از این اثر منتشر کرده باشند. اولین ترجمه، یعنی ترجمه ی قاضی در سال 1336 انجام شد. از آنجا که این ترجمه از زبان فرانسه ترجمه شده بود و نه اسپانیایی، کیومرث پارسای یک بار دیگر دن کیشوت یا در اصل دن کیخوته را این بار از اسپانیایی به فارسی برگرداند. من ترجمه دوم را نخوانده ام اما فکر نمی کنم ترجمه ای به شیوایی و دقت ترجمه ی قاضی پیدا شود. همین فصاحت و بلاغت او در ترجمه ی دن کیشوت باعث می شد مترجمان اسپانیایی از ترجمه ی مجدد آن احتراز کنند.

- تا مدتها دن کیشوت (قرن شانزدهم و هفدهم) اولین رمان و دکامرون اولین مجموعه داستان کوتاه دنیا به حساب می آمدند. اکنون «داستان گِن جی» که یک قصه ی بلند قرن یازدهمی ژاپنی است نخستین رمان جهان محسوب می شود.

با تشکر از شما و توجهتان.

خلاصه کردن نام سروانتس اشتباهی بود که مرتکب شدم. همانگونه که دیدید، نام انگلیسی را کامل و صحیح نوشته بودم، اما نام را شکستم که موجب این اشتباه شد.

درخصوص ترجمۀ مرحوم منصوری، اگر ترجمه های ایشان را دنبال کرده باشید قاعدتا به دنبال آنها، با این کتاب نیز مواجه شده اید: "دیدار با ذبیح الله منصوری نوشته اسماعیل جمشیدی"

من چاپ نخست آن (سال 67) را در اختیار دارم. در صفحه 81 کتاب، پرسشگر از آقای منصوری درخصوص کتاب دن کیشوت می پرسند.

بهتر است عین نوشته را بیاورم:

- استاد، در میان آثاری که شما بصورت کتاب ترجمه کرده اید، تا آنجا که من به خاطر می آورم آثار ادبی چندانی از نویسندگان -منظور رمان نویسان است- معروف روز ندیده ام. علت چیست؟

منصوری- از آثار نویسندگان مثلا کلاسیک جز معدودی از آنها ترجمه نداشتم. مثل سروانتس نویسندۀ (دن کیشوت) و یا الکساندردوما و کتابهای چند جلدی اش. اکثر کارهای من ترجمۀ آثار نویسندگان تاریخی بود. و فراموش نکنید که همۀ این کتابها ابتدا بصورت پاورقی مثلا در روزنامه پست تهران منتشر شد.

- دن کیشوت را شما هم ترجمه کرده اید؟ مگر در ترجمۀ آقای محمد قاضی چه عیبی بود که شما دوباره آن را ترجمه کردید؟

منصوری- اول این را بگویم که بنده در ترجمۀ آقای محمد قاضی جز حسن، چیز دیگری ندیدم. اما بنده قبل از ایشان ترجمۀ این اثر را شروع کردم و منظور بنده این بود که یک پاورقی برای روزنامه ترجمه کنم و هیچ اطلاع نداشتم که ایشان هم قصد ترجمۀ این کتاب را دارند. و تصور می کنم 3 یا 4 سال بعد از ترجمۀ بنده، ترجمۀ ایشان منتشر شد. این را هم خدمتتان عرض کنم که 97 یا 98 درصد از آثاری که بنده ترجمه کردم در شکم روزنامه ها و مجله های 50 سال اخیر خوابیده است....

-------------------------------------------------------------

ظاهرا این کتاب به تازگی وارد بازار شده است و دلیل گمنامی آن، همین ورود دیر هنگام آن به بازار، نسبت به زمان ترجمه است.

باز هم از شما متشکرم.




RE: سینمای کلاسیک و اقتباس های ادبی - آمادئوس - ۱۳۹۱/۶/۱۰ عصر ۰۲:۰۲

با تشکر فراوان

تصویر جلد گویاست.

از این موضوع بی اطلاع بودم که ایشان دن کیشوت را نیز ترجمه کرده اند.

سپاس




RE: سینمای کلاسیک و اقتباس های ادبی - آمادئوس - ۱۳۹۱/۶/۱۰ عصر ۰۳:۴۲

استنلی کوبریک نیازی به معرفی ندارد. همه او را به عنوان یکی از کارگردانهای برجسته ی تاریخ سینما می شناسند. اگر بخواهیم میان آثار اندکی که او از خود به جا گذاشته است دنبال نقطه ی مشترکی بگردیم بی شک آن نقطه ی مشترک اقتباسی بودن آنهاست. در پستهای قبلی دوستان به تفصیل درباره ی اسپارتاکوس و لولیتا توضیح دادند. چشمان بازِ بسته یا کاملاً بسته آخرین فیلم کوبریک مبتنی است بر یک رمان کوتاه با عنوان « داستان یک رؤیا» نوشته ی آرتور شنیتسلر. شنیتسلر نویسنده ی اتریشی است که در اوایل قرن بیستم همانند اشتفان تسوایگ تحت تأثیر رواشناسی هموطنشان فروید قرار داشت و داستانهایی روانکاوانه می نوشت. این داستان با نام «رؤیا» و با ترجمه ی  علی اصغر حداد منتشر شده است که اگر تیغ جفاکار سانسور آنرا لت و پار نکرده باشد کتابی بسیار خواندنی است. شنیتسلر برای اولین بار توسط صادق هدایت به ایرانیان معرفی شد. داستان « کور و برادرش» یا « جرونیموی کور و برادرش» در مجموعه ی نوشته های پراکنده ی او موجود است.

بری لیندن نیز نوشته ی ویلیام مِیکپیس ثکرِی نویسنده ی قرن نوزدهمی انگلستان است. این کتاب پیکارسک ( عیاری و ماجرایی) از نظر فُرم شباهت زیادی به رمانهای عیاری اسپانیایی، ژیل بلاس اثر رنه لوساژ ( نویسنده ی قرن هجدم فرانسه) و همچنین حاجی بابای اصفهانی جیمز موریه دارد.




RE: سینمای کلاسیک و اقتباس های ادبی - جو گیلیس - ۱۳۹۱/۶/۱۱ صبح ۱۲:۲۹

همانطور که دوست خوبمون، آمادئوس گفتند، همه فیلم های کوبریک بر اساس کتابها و رمان هایی ساخته شده اند.

دیگر فیلم کوبریک که اتفاقا از بهترین فیلمهای او و تاریخ سینما هم هست، فیلم 2001 ادیسه فضایی است که جنبه فلسفی فیلم بسیار تفکر برانگیز است.

http://cafeclassic4.ir/imgup/3042/1346446593_3042_bce6ddce34.jpg

کتاب 2001 :ادیسه فضایی نوشته آرتور سی کلارک در گونه داستانی وعلمی تخیلی است. آرتور سی کلارک با داشتن آثاری چون پایان طفولیت، فواره بهشت، شهر و ستارگان از نویسندگان مطرح علمی/ تخیلی است، اما به زعم بیشتر منتقدان، کتاب ادیسه فضایی بهترین کار او در نویسندگی است. کتاب نام برده در سال 1968 کمی پس از نمایش فیلم ، انتشار یافت، اگرچه نگارش آن از سال 1964 آغاز شده بود. نگارش داستان تقریبا همراه بود با ساخت فیلم، حتی بعضی از نوشته های آرتور سی کلارک با دیدن چند صحنه از فیلم تغییر یافت.

فیلمنامه توسط کلارک و کوبریک نگارش شده، پس می توان دریافت که نگارش فیلمنامه به اصل کتاب وفادار بوده است.

فیلم از سه قسمت "سحرگاه بشر" ، "سفر به مشتری" ، "مشتری ، ماورای بی نهایت" تشکیل شده است.




RE: سینمای کلاسیک و اقتباس های ادبی - آمادئوس - ۱۳۹۱/۶/۱۱ عصر ۰۷:۲۱

فرانسیس اسکات فیتسجرالد از آن دسته نویسندگان آمریکایی است که در اوایل قرن مانند همینگوی، جیمز جویس و بسیاری از هنرمندان دیگر فرانسه و پاریس را برای زندگی و فعالیت هنری خود انتخاب کرد. این موضوع در فیلم «نیمه شبی در پاریس» وودی آلن به نمایش گذاشته شده است. وودی آلن روابط خاص فیتسجرالد و همسرش و حسادتهای او را نیز در این فیلم مطرح می کند.

او که خود مدتی در هالیوود کار کرده بود رمانها و داستانهایی نوشت که بسیاری از آنها برای سینما اقتباس شد. شاهکار فیتسجرالد ( با ادوارد فیتسجرالد مترجم انگلیسی رباعیات خیام اشتباه نشود) گتسبی بزرگ است که توسط کریم امامی یکی از مترجمان برجسته ی ما به فارسی برگردانده شد.( کریم امامی کتاب مهمی در مورد نقد ترجمه با عنوان « از پست و بلند ترجمه» نوشته است. او ترجمه ی اکثر آثار سر آرتور کُونن دویل را نیز در کارنامه ی خود دارد)

در سال 1974 اقتباسی سینمایی از این کتاب شد که  رابرت ردفورد و میا فارو در آن بازی می کردند. ( در دوبله ی فارسی آن جلیوند به جای ردفورد صحبت می کند و نه مقامی). و سال آینده نیز قرار است شاهد اقتباسی دیگر با بازی لئوناردیو دی کاپریو باشیم.

یکی دو سال قبل شاهد اقتباسی آزاد از یکی از داستانهای کوتاه او با عنوان « ماجرای عجیب بنجمین باتن» بودیم که در آن برد پیت نقش موجود عجیب الخلقه ای را بازی می کرد که پیر به دنیا آمده بود.

و اما....سرآمد آثار فیتسجرالد آخرین رمان او یعنی رمان ناتمامِ «عشق آخرین قارون» است که با عنوان « آخرین قارون» توسط الیا کازان کارگردانی شد.نوشتن فیلمنامه این فیلم را که آخرین کارگردانی الیا کازان است، هارولد پینتر نمایشنامه نویس معروف انگلیسی و برنده نوبل ادبی به عهده داشت و موسیقی زیبای آنرا موریس ژار فرانسوی تنظیم کرده بود.




RE: سینمای کلاسیک و اقتباس های ادبی - آمادئوس - ۱۳۹۱/۶/۱۵ عصر ۰۱:۵۳

یکی دیگر از سینماگران اقتباسگر رومن پولانسکی کارگردان سرشناس لهستانی است. آخرین اثر او «کشنار» که سال گذشته اکران شد اقتباسی بود از نمایشنامه ی پرفروش یاسمینا رضا «خدای کشتار». این نمایشنامه حداقل دو بار در ایران منتشر شده است. ترجمه کوشک جلالی ( انتشارات افراز) از زبان آلمانی ( زبان واسطه)و ترجمه ی فلاح فرد از زبان فرانسه است. به نظر می آید ترجمه ی دوم که توسط انتشارات نیلا و زیر نظر امجد-رحمانیان-چرمشیر منتشر شده است موثق تر باشد.

ماه تلخ یا ماه شرنگ ( بر وزن ماه عسل) اقتباسی است از رمان پاسکال بروکنر فرانسوی

فیلمهای تِس، اولیور تویست را بر اساس رمانهایی انگلیسی از تامس هاردی و چارلز دیکنز ساخته است. تِس دربرویل را  مرحوم ابراهیم یونسی به فارسی ترجمه کرده است.

مکبث را بر اساس نمایشنامه ی ویلیام شکسپیر ساخته و الهام بخش فیلم مستأجر او رمانی به همین نام از رولان توپور است. این رمان به فارسی ترجمه و  ( اگر اشتباه نکنم) توسط نشر چشمه منتشر شده است.

کودک رزماری را نیز آیرا لوین نوشته است. پیانیست نیز مبتنی بر اثر یک نوازنده ی لهستانی یهودی است که شرح حال خود را در طول جنگ جهانی دوم به رشته تحریر در آورده است.

اما یکی از زیباترین آثار او «مرگ و دوشیزه» اقتباسی است از نمایشنامه ی آریل دورفمن. این کتاب در ایران دو بار ترجمه شده است.  عنوان یکی از این ترجمه ها «مرگ و دختر جوان» است.

*****************

بجز اقتباس های سینمایی، پولانسکی نمایشنامه ی هدا گابلرِ ایبسن را نیز با بازی امانوئل سگنر ( همسر سابقش و بازیگر فیلم ماه تلخ و دروازه ی نهم) به روی صحنه برده است و به اعتقاد من در کارگردانی تئاتر هم موفق عمل کرده است.




RE: سینمای کلاسیک و اقتباس های ادبی - آمادئوس - ۱۳۹۱/۶/۱۹ صبح ۱۱:۵۸

مطلبی که می خواهم بگویم اگر چه با سینمای کلاسیک ارتباطی ندارد اما با سینمای اقتباسی بی ارتباط نیست. فیلم سینمایی « کلاغ»2012 با بازی جان کیوساک و لوک اِوِنس با الهام از زندگی و آثار ادگار آلن پو نویسنده ی آمریکایی قرن نوزدهم ساخته شده است. البته ماجراهای فیلم ترکیبی است از برخی وقایع حقیقی با اتفاقات خیالی و عناصری که فیلمنامه نویس از داستان ها و اشعار پو به عاریت گرفته است. علاوه بر «کلاغ» که نام یکی از اشعار پو است در این فیلم به داستانهایی مانند « قتل در خیابان مورگ(سردخانه)»  و  «قلب خبرچین» ( یا قلب رازگو) نیز اشاره  شده است.

می دانیم که پو قبل از آنکه در کشور خود به شهرت برسد توسط بودلر شاعر سمبولیست فرانسوی در اروپا مطرح شد. شعر کلاغ در فرانسه ابتدا توسط بودلر و سپس با فاصله ی اندکی توسط مالارمه دیگر شاعر مشهور فرانسوی ترجمه شد. این شعر موضوع یکی از قسمتهای سریال کارتونی خانواده ی سیمپسون  نیز هست. همانطور که در شعر نیز وصف شده است کلاغ روی تندیس نیمتنه ی پالاس قرار دارد:

می توان در شعر حواصیلalbatros بودلر و بوف کور هدایت رگه هایی از »کلاغ» پو پیدا کرد. به عنوان مثال «سایه ای که مانند جغد بر دیوار افتاده و افکار راوی بوف کور را می خواند» با «سایه ی کلاغی که روح شاعر را در برگرفته است و اجازه نمیدهد برخیزد» بی شباهت نیست.

And the raven, never flitting, still is sitting, still is sitting
On the pallid bust of Pallas just above my chamber door;
And his eyes have all the seeming of a demon's that is dreaming,
And the lamp-light o'er him streaming throws his shadow on the floor;
And my soul from out that shadow that lies floating on the floor
Shall be lifted - nevermore
!




RE: سینمای کلاسیک و اقتباس های ادبی - آمادئوس - ۱۳۹۱/۶/۲۵ عصر ۰۳:۵۹

 «باد هوا نصیبش خواهد شد»inherit the wind  فیلمی است بحث برانگیز بر اساس نمایشنامه ای با همین عنوان از جروم لارنس و رابرت ای. لی درباره ی نظریه ی فرگشت داروین و محاکمه ی یک  «تکامل گرا»Evolutionist در آمریکای دهه ی 30 یا 40. در این فیلم که به کارگردانی و تهیه کنندگی استنلی کرِیمر ساخته شده است بازیگرانی مانند اسپنسر تریسی و جین کِلی بازی می کنند. نمی دانم آیا این فیلم دوبله شده است یا خیر اما نمایشنامه ی آن در ایران با عنوان ارثیه ی باد منتشر شده است. عنوان نمایشنامه Inherit the wind قسمت آخر این ضرب المثل انجیلی است He that troubleth his house shall inherit the wind.( آنکه اهل خانه اش را برنجاند باد هوا نصیبش خواهد شد ) در نمایش و فیلم این عبارت خطاب به کشیشی گفته می شود که یگانه دخترش را قربانی اعتقادات خود می کند.

اما این دو نویسنده شاهکار دیگری نیز دارند با عنوان «آن شب که تورو زندانی بود» با ترجمه ی یداله آقاعباسی و بهزاد قادری که در مورد برهه ای از زندگی دیوید تورو  و رالف امرسون دو نویسنده ی بزرگ آمریکایی است.




RE: سینمای کلاسیک و اقتباس های ادبی - آمادئوس - ۱۳۹۱/۷/۱۵ عصر ۰۲:۳۳

در میان گزینه های برترین آثار ادبی جهان نام داستایوفسکی با آثاری مانند « برادران کارامازوف»، «ابله» و « جنایات و مکافات» همواره درخشیده است. اگر چه رمانهای داستایوفسکی از نظر حجم و سبک ادبی ( رئالیستی) به آثار تالستوی شبیهند اما فضا و دنیایی کاملاً متفاوت دارند. داستایوفسکی به هیچ وجه قصد تذهیب جامعه و تعلیم اخلاق ندارد و بیشتر بر نکات روانشناختی تأکید دارد تا بر مسائل اجتماعی. به عبارت دیگر بیشتر درونگراست تا برونگرا. رمانهای او تابلویی از جامعه ای وسیع و پر شخصیت نیستند، بلکه قهرمان یا ضدقهرمانی را به تصویر می کشند که دنیایی وسیع در روان و ذهن خود دارد.

« ابله» از آن رمانهاست که به علت داشتن گفتگوهای جالب ، فعل و انفعالات بسیار و همچنین شخصیت خارق العاده ی پرنس میشکین با آن خلق و خوی مسیحایی بار دراماتیک زیادی دارد و می تواند برای اقتباس نمایشی یا سینمایی مناسب باشد. یکی از اقتباس هایی که از این رمان شده است فیلم فرانسویِ  l'IDIOT ( ابله) محصول 1946 است که در آن ستاره ی جاودان سینمای فرانسه  ژرار فیلیپ هنرنمایی کرده است.

آثار داستایوفسکی را افراد زیادی ترجمه کرده اند، از جمله: مشفق همدانی ( احتمالاً از فرانسوی)، سروش حبیبی ( از روسی)، صالح حسینی ( از انگلیسی) و ...

طبیعتاً ملاک وفاداری و درستی، ترجمه از زبان اصلی است اما ترجمه ی خوبی که از ترجمه ای دیگر شده باشد بهتر از یک ترجمه ی بد از زبان اصلی است.

* کسی اطلاع دارد آیا این فیلم و  نیزفیلمهای « سرخ و سیاه» 1954و »صومعه ی پارم ( پارما)»1948 دوبله شده اند یا خیر؟




RE: سینمای کلاسیک و اقتباس های ادبی - آمادئوس - ۱۳۹۱/۸/۲۴ صبح ۱۲:۴۰

گی دو موپاسان نویسنده ی فرانسوی قرن نوزدهم یکی از بزرگترین نویسندگان داستان کوتاه در تاریخ ادبیات جهان است و تنها چخوف و اُ. هِنری می توانند در این زمینه با وی رقابت کنند. اگر بخواهیم تعریفی ساده و تصویری گویا از او ارائه کنیم باید بگوییم او قصه ای گویی است قهار. راوی داستانهایی که تنوع موضوع و تلون مضمونهایشان خواننده را خیره و بهت زده می کند.

فیلم بل آمی Bel Ami 2012 با بازی رابرت پاتینسون و کریستین اسکات تامس اقتباسی است - به اعتقاد من- نه چندان موفق از رمانی به همین نام که در ایران هم ترجمه شده است. گویا مترجمی ( خبره زاده یا فردی دیگر) می خواسته نام آنرا «خوشگل پسر» بگذارد- که اتفاقاً عنوان بجا و مناسبی است- اما کتاب با عنوان «بل آمی» منتشر شده است.

حالا چرا این اقتباس انگلیسی زبان به مذاق من خوش نیامد، نمی دانم. شاید به این دلیل که قبلاً اقتباسهای بهتری از آثار موپاسان دیده بودم. از جمله سریال تلویزیونی « نزد موپاسان» chez Maupassant که هر قسمت آن داستانی مجزا و عوامل سازنده ی خود را دارد. مثلاً قسمت «گردنبند»، به کارگردانی کلود شابرول:


آثار موپاسان را افراد زیادی در طول سالهای گذشته ترجمه کرده اند. علت وفور ترجمه های متعدد از آثار او، سادگی نثر و روانی نوشته و شیرینی کلام و جاذبه ی قصه هایش است.در میان خیل عظیم آنها « تپلی» Boule de suif ترجمه ی محمد قاضی و نیز «اورلا»le Horla  فراموش نشدنی اند.






RE: سینمای کلاسیک و اقتباس های ادبی - آمادئوس - ۱۳۹۱/۹/۲ صبح ۱۲:۱۸

بعد از خواندن داستان کوتاه « وطن پرست» از یوکیو میشیما  که لحظات آخر زندگی یک افسر ارتش و خودکشی او را برای وطن و شرافت و دوستی روایت می کرد، یادم افتاد که خود میشیما هم خودکشی کرده است. وقتی زندگینامه ی او را خواندم متوجه شدم که جناب میشیما درست مانند همان افسر دست به سپوکو ( نوعی خودکشی خاصِ سامورایی ها) زده است. به این ترتیب که ابتدا با شمشیر شکم خود را به صورت عرضی پاره میکند و سپس یک فرد دیگر سرش را از بدنش جدا می کند. تمام حالات این عمل با چنان دقت و ظرافتی توسط نویسنده وصف شده است که مو بر تن خواننده راست می شود.

نکته ی جالب اینکه میشیما در زمان حیات خود فیلمی از روی این نوشته ساخته  و خود او نیز نقش افسر وطن پرست را بازی کرده است.  به این ترتیب او نویسنده، بازیگر و کارگردان فیلمی بود درباره ی زندگی و مرگ خود.

یک دهه پس از خودکشی میشیما فیلمی به تهیه کنندگی لوکاس و کاپولاساخته می شود با عنوان

"میشیما، یک زندگی در چهار فصل"

میشیما نویسنده ی پرکاری بوده است و در طول 45 سال زندگی خود نمایشنامه ها و رمانهای متعددی نوشته و سه بار نیز نامزد جایزه ی نوبل ادبی شده است. اما شاهکار واقعی او زندگی خودش است؛ شاهکاری که نوشته های قبلی در حقیقت تمرین و مقدمه ای برای ارائه ی آن بوده است.




RE: سینمای کلاسیک و اقتباس های ادبی - دن ویتو کورلئونه - ۱۳۹۱/۹/۱۴ عصر ۰۳:۲۴


10 اقتباس برتر تاریخ سینما از نگاه گاردین

روزنامه گاردین فهرستی از 10 اقتباس برتر تاریخ سینما که بر اساس کتاب‌های سرشناس ساخته شده‌اند را منتشر کرد که نام فیلم‌هایی چون «آرزوهای بزرگ» و «اولیور» در آن به چشم می‌خورد.

«پلنگ» محصول 1963 به ...
کارگردانی «لوچیانو ویسکونتی» است که براساس رمان «جوزپه دی لمپدوزا» به روی پرده رفت. این فیلم موفق به کسب نخل طلای کن در همان سال شد. «آلن دلون» و «کلودیا کاردینیل» در این فیلم هنرنمایی کرده‌اند و به درستی نثر غم‌آلود کتاب «لمپدوزا» را به تصویر کشیده است.

«زمان بازیافته» فیلمی است برگرفته از بخش آخر شاهکار هفت جلدی «مارسل پروست»، نویسنده‌ی سرشناس فرانسوی. این فیلم در سال 1999 با درخشش «کاترین دنو»، «امانوئل بارت» و«جان مالکوویچ» به کارگردانی «رائول روییز» به روی پرده رفت و نامزد نخل طلای کن بود.

فیلم «اولیور» ساخته «کارول رید» محصول 1968 اگرچه اولین فیلم اقتباسی از آثار دیکنز نبود، اما یکی از معروفترین و موفق‌ترین فیلم‌هایی است که با اقتباس از رمان کلاسیک «اولیور توییست» ساخته شده است. این فیلم که در سال 1968 اکران شد،‌ در 11 بخش نامزد جایزه اسکار شد و توانست پنج جایزه از جمله بهترین فیلم را به دست آورد.

«خداحافظ برلین» نوشته‌ی «کریستوفر ایشروود» رمانی بود که سوژه‌ «باب فاس» برای ساخت فیلم موزیکال «کاباره» شد. فیلم محصول 1972 موفق به دریافت 8 جایزه اسکار از جمله بهترین کارگردانی شد، اما در بخش بهترین فیلم تسلیم «پدرخوانده» شد. این فیلم همچنین 6 جایزه بافتا و دو جایزه گلدن گلوب را به دست آورد. این فیلم بر مبنای نمایش موزیکال موفقی در برادوی ساخته شد و تصویری هولناک و تفکر برانگیز از برلین در دوره جمهوری «وایمار» را ارائه می‌دهد.

«آرزوهای بزرگ»، رمان معروف نویسنده‌ی کلاسیک انگلیسی «چارلز دیکنز» است که همچون دیگر آثار او بارها و بارها مورد اقتباس تصویری قرار گرفته‌ است. اما فیلم اقتباسی «دیوید لین» بهترین سکانس‌های آغازین تاریخ سینما را به مخاطبانش هدیه کرده و به همین جهت جایزه‌ اسکار بهترین تصویربرداری را بدست آورد و البته در بخش بهترین فیلم و کارگردانی نیز نامزد شده بود. جالب اینجاست که دیوید لین مدعی است هرگز رمان دیکنز را نخوانده است.

«استفن کینگ» از رمان‌نویسانی است که بسیار مورد توجه کارگردانان سینمایی و تلویزیونی قرار می‌گیرد. «راب رینر» کارگردانی است که در سال 1986 فیلم «با من بمان» را براساس رمان کوتاه کینگ با نام «جسد» به روی پرده برد که نامزد اسکار بهترین فیلمنامه شد. کینگ این اثر را در مجموعه «فصول مختلف» به چاپ رساند که «رستگاری در شائوشنگ» از دیگر داستان‌های آن است.

«توماس آلفردسون» سال گذشته فیلم موفق «بندزن، خیاط، سرباز، جاسوس» را براساس رمانی به قلم «جان کولری» به روی پرده برد. «کالین فرث»، «تام هاردی» و «بندیکت کامبرباج» از ستارگانی هستند که در این اثر اقتباسی ایفای نقش کردند. این فیلم که در سه بخش نامزد جایزه اسکار بود، در بخش رقابتی ونیز نامزد شیر طلا بود و در جوایز بافتا دو جایزه به آن اعطا شد.

فیلم «گامورا»، برنده‌ جایزه بزرگ جشنواره‌ کن به کارگردانی «ماتیو گارونه» براساس کتاب سال 2006 «روبرتو ساویانو»، روزنامه‌نگار ایتالیایی ساخته شد. این اثر در سال 2008 روی پرده‌ سینماها ظاهر شد. این فیلم جایزه بهترین فیلم و کارگردانی از آکادمی فیلم اروپا، جایزه ویژه هیات‌داوران جشنواره سویل اسپانیا و جایزه اول جشنواره فیلم مونیخ را گرفت. اما «روبرتو ساویانو»، ‌نویسنده‌ی آن به‌علت مضامین ضدمافیایی کتابش، ازسوی گروه‌های جنایتکار مافیا در ناپل ایتالیا به مرگ تهدید شد.

«نیکلاس روگ» در سال 1973 فیلمی با عنوان «حالا نگاه نکن» را ساخت که «دافنه موریه» آن را به همراه «ربه‌کا» از آلفرد هیچکاک یکی از بهترین اقتباس‌های رمان‌هایش خواند.

«شیادان» فیلمی است که «استفن فریرز» در سال 1990 کارگردانی کرد. «جیم تامپسون» نویسنده‌ی رمانی بود که «فریرز» داستانش را با کمک فیلمنامه‌نویس دونالد وست لیک به سینما برد. جان کوزاک و آنجلا هوستون بازی‌های درخشانی از خود در این فیلم اقتباسی نشان دادند. این فیلم که نامزد چهار جایزه اسکار بودف توانست جایزه «ادگار آلن پو» را برای بهترین فیلم پلیسی به دست آورد.

http://www.guardian.co.uk/film/gallery/2012/dec/01/10-best-screen-adaptations-pictures



RE: سینمای کلاسیک و اقتباس های ادبی - آمادئوس - ۱۳۹۱/۱۱/۱۱ عصر ۰۲:۳۷

کتاب کوتاهی خواندم با عنوان «انقلابهای فرانسه» نوشته ی «تری دیری» که البته ادبی نیست و تاریخی است و ارتباطی با سینما ندارد اما سینما و ادبیات از برگ برگ این کتاب تاریخی اقتباس کرده اند. ابتدا از قرون وسطی شروع می شد و جنگهای صلیبی و سیطره ی کلیسا و آدم سوزی های آن زمان و خود به خود تصاویری از فیلم «پیام آور»ِ بسون ( در مورد زندگی ژان دارک) و قسمتهایی از کتاب «وجدانِ بیدار»ِ تسوایگ ( در مورد کالوَن و کاستالئو) و همچنین ساحره سوزی هایی که در امریکا صورت گرفته بود ( انیمیشن پارانورمن و  نمایشنامه ی ساحره های شهرِ سِیلم اثرِ آرتور میلر) از جلوی چشمهایم گذشت.

بعد نوبت رسید به سیرانو دو برژراکِ شمشیرباز و نویسنده که در نمایشنامه ی ادمون روستان جاودان شد و ژرار دو پاردیو در فیلمی به همین نام به شخصیتش جان داد.  سپس آنری چهارم و همسرش مارگرت ( فیلم ملکه مارگو که از رمان الکساندر دوما اقتباس شده بود)  آمدند و بعد نوبت کاردینال ریشلیو بود و سه تفنگدارش (سال گذشته نیز اقتباس دیگری از رمان الکساندر دوما با بازی اورلاندو بلوم صورت گرفت). سپس به لویی چهاردهم و شکوفایی هنر و نمایش ( راسین و مولیر و کورنِی) رسیدیم و بعد هم نوبت لویی شانزدهمِ فلک زده و انقلاب کبیر فرانسه شد. ( تصویر گیوتین و اعدام اشرافیان در ابتدای فیلم «قلمهای پر» -که از نمایشنامه ی «داگ رایت»ِ آمریکایی اقتباس شده بود- و صورت متفکر «مارکی دو ساد» که از کنج پنجره تماشا می کرد. و همچنین فیلم «دانتون» که قربانی قدرت طلبی روبسپیرِ (به اصطلاح) فسادناپذیر شد. و بعد دوره ی ناپلئون آمد و خاطره ی فیلم « عشق و مرگ»ِ ووودی آلن که جنگ و صلح تولستوی را به سخره گرفته بود و نیز «جنگ و صلح»ِ کینگ ویدور و سرگئی بوندارچوک. همچنین صحنه ی ابتداییِ رمان صومعه ی پارمِ استاندال که در آن ارتش ناپلئون پیروزمندانه وارد رُم می شود. بعد صحبت از ناپلئون دوم و یا به قول ویکتور هوگو ناپلئون صغیر شد و یاد هوگو فیلم ماجرای اَدِل اَشِ  فرانسوا تروفو را به خاطرم آورد.




RE: سینمای کلاسیک و اقتباس های ادبی - پرشیا - ۱۳۹۱/۱۲/۲۳ صبح ۱۰:۰۵

The Shop Around the Corner

THe Shop Around the Corner

یک بار در جایی خواندم که اگر فیلم های کلاسیک قدیمی را دوست ندارید, علت اش آن است که هرگز یک فیلم کلاسیک قدیمی خوب را ندیده اید. فروشگاه سر نبش (The Shop Around the Corner)با نقش آفرینی جیمز استوارت و مارگارت سولاوان و کارگردانی ارنست لوبیش می تواند یکی از این انتخاب ها برای تماشای یک کار خوب کلاسیک باشد. این فیلم بر اساس نمایش نامه ی Illatszertár , که با نام Parfumerie نیز شناخته می شود, اثر میکلوش لازلو, نمایش نامه نویس مجار ساخته شده است.

Miklos Laszlo

Miklos laszlo

داستان فیلم در فروشگاهی در شهر بوداپست و نزدیک ایام کریسمس می گذرد. کلارا نوواک (مارگارت سولاوان) و آلفرد کرالیک (جیمز استوارت) که هر دو در این فروشگاه کار می کنند, به شدت از هم متنفرند و کشمکشی پایان ناپذیر بین آن دو در جریان است. اما آنچه هر دو از آن بی اطلاعند این است که هرچه بیشتر به عنوان همکار به آتش نفرت خود دامن می زنند, بیش از پیش به عنوان دوست های مکاتبه ای ناشناس عاشق هم می شوند. در این فیلم فرانک مورگان به عنوان صاحب فروشگاه, هوگو ماتوشک, و ویلیام تریسی جوان در نقش پیک فروشگاه, پپی کاتونا, بازی می کنند. یک خط سیر فرعی و مهم داستان فیلم, ماجرای خیانت همسر آقای ماتوشک و تاثیر آن بر روابط همکاران فروشگاه است. بازی زیبا و باورپذیر جیمز استوارت و مارگارت سولاوان در این فیلم در نقش کلارا و آلفرد یکی از نقاط قوت فیلم است.

فروشگاه سر نبش

در سال 1999 فیلم فروشگاه سر نبش از سوی کتابخانه ی کنگره به عنوان اثری که "از نظر فرهنگی, تاریخی یا زیبایی شناختی برجسته است" قلمداد گردید و برای نگهداری در نهاد ملی ثبت فیلم ایالات متحده برگزیده شد. در فهرست برترین صد فیلم عاشقانه ی تمامی دوران ها که از سوی AFI مقام بیست و هشتم به این فیلم داده شده است. مجله ی تایم نیز این فیلم را در بین صد فیلم برتر تمامی دوران های خود جای داده است.

فروشگاه سر نبش

در سال 1949 یک بازسازی موزیکال از فیلم با نام In The Good Old Summertime با نقش آفرینی جودی گارلند و ون یوهانسن ساخته شد. علاوه بر این, فیلم You’ve Got Mail محصول سال 1998 با نقش آفرینی تام هنکس و مگ رایان نیز بر اساس فیلم فروشگاه سر نبش تولید شده است. در این فیلم, مگ رایان صاحب یک کتاب فروشی به نام The Shop Around the Corner است. نمایش موزیکال She Loves me که در برادوی به نمایش در آمد نیز از این فیلم الهام گرفته است.

فروشگاه سر نبش

 کلارا نوواک (در نامه اش به آلفرد): آه دوست عزیز من, وقتی که قدم به اداره ی پست گذاشتم, قلب ام می لرزید؛ تو آنجا بودی, در صندوق پستی 237 آرام گرفته بودی. تو را از پاکت ات بیرون آوردم و خواندم, درست همان جا تو را خواندم.

فروشگاه سر نبش




RE: سینمای کلاسیک و اقتباس های ادبی - آمادئوس - ۱۳۹۲/۴/۶ عصر ۰۲:۴۹

«مکانی در آفتاب» محصول 1951 اقتباسی است سینمایی از «یک تراژدی آمریکایی» اثر تئودور درایزر

« پنجره» اقتباسی است  بومی شده از «مکانی در آفتاب»

و «تکیه بر باد» همان «پنجره» است با در نظر گرفتن معیارها و موازین جامعه ایرانی بعد از انقلاب




RE: سینمای کلاسیک و اقتباس های ادبی - آمادئوس - ۱۳۹۲/۵/۱۴ عصر ۱۰:۰۱

اخیراً رمان بی نظیری خواندم به اسمِ «آخرین ایستگاه»The last station نوشتۀ جِی پارینی Jay Parini دربارۀ آخرین روزهای زندگی تالستوی . بعد که فهمیدم فیلمی از روی آن ساخته شده است فیلم را نیز دیدم و سخت متأثر شدم؛ از اینکه می دیدم کارگردان اگر چه تغییری در اتفاقات و حوادث تاریخی نداده ، اما تأثیر نوشته و هدف نویسنده و چه بسا روح  کتاب را کشته و نابود کرده است. برداشت و استنباط من از خواندن کتاب این بود: تالستوی از دست زن بهانه گیر و حسود و پول دوست و حساس و کینه ای خود فرار می کند و در راه می میرد.

آنچه فیلم می خواست به بیننده القا کند: تالستوی و همسرش عاشق هم بودند و  او تحت تأثیر نفوذ چرتکوف ( مرید تالستوی) فرار می کند اما در لابلای هذیانهای مرگ، دائم به یاد زنش است و از او نام می برد و میخواهد یک بار دیگر با او ملاقات کند ( در کتاب، فکر آمدن همسر و مواجه با او تالستوی را تا حد مرگ عذاب میدهد).

من فکر می کنم «ترویج محبت و خانواده دوستی و عشق به همسر و از این دست حرفها» تنها دلیل فیلمساز برای انجام چنین تحریف ساده لوحانه ای بوده است. چه اگر تالستوی تا این حد سوفیا آندریِونا را دوست می داشت دلیلی نداشت از دست او و ایرادهای بنی اسرائیلی اش ( که در فیلم مورد اغماض و چشمپوشی قرار گرفته بود) فرار کند.




RE: سینمای کلاسیک و اقتباس های ادبی - خانم لمپرت - ۱۳۹۳/۶/۲۹ صبح ۱۱:۳۵

" بانویی " که از اساطیر آمد

- مروری بر چگونگی ظهور فیلم درخشان " بانوی زیبای من"

در اساطیر یونان باستان آمده است که پیگمالیون مجسمه ساز قبرسی از مخالفان سرسخت زنان بود با اینحال سالها روی شاهکارش که پیکر یک زن بود زحمت کشید. او که از زنان بیزار بود تمام نفرتش را درمجرای هنرش ریخت و روزبروز این مجسمه زیباتر و خواستنی تر شد و بیش از پیش شبیه انسان گردید و از آنجا که عشق و نفرت دو روی یک سکه اند رفته رفته پیگمالیون که تا آن زمان می اندیشید وابستگی به هنرش برای زیستن کافیست ، دلبسته تندیس بی جان شد و چون دست آخر عاشق یک موجود بیجان شده بود زار و حیران گشت. ونوس الهه مهربان عشق در آسمانها طاقت دیدن رنج این عاشق بی نوا را نداشت پس مجسمه را جان بخشید و پیگمالیون را به وصال محبوبش رساند...

برنارد شاو نویسنده شهیر انگلیسی برمبنای این افسانه در سال 1912 نمایشنامه ای کمدی انتقادی در پنج پرده نوشت که بعدها نه تنها به مشهورترین اثر او مبدل شد و اجراهای موفقی روی صحنه تئاتر داشت، بلکه يك قرن پس از تولد شاو دست مایه فیلم موزیکالی با شهرت و محبوبیت صد چندان گردید. این اثرملهم از اساطیر در قالب لندن آن زمان و با اشاره زیرکانه به نظام طبقاتی بریتانیا وحمایت ازجنبشهای استقلال طلبی زنان نوشته شد و "پیگمالیون" نام گرفت.  داستان ، شرح زندگى دخترى اهل "كاكنى" (بخش صنعتى لندن) است كه با كمك يك آموزگار سخت گیر و خشک خصوصى، به بانويى جذاب وممتاز تبديل مى شود.

 نمایش‌نامه‌ی «پیگمالیون» نوشته‌ی جورج برنارد شاو با ترجمه‌ی آرزو شجاعی از سوی نشر قطره به چاپ رسیده است.در معرفی این نمایش‌نامه می‌خوانیم:  هنری هیگینز، پروفسور زبان‌شناسی، شرط می‌بندد که در مدتی کوتاه الیزا دولیتل دختری کاملاً عامی را به نحوی تعلیم دهد که بتواند او را در میهمانی عصرانه‌ی یکی از سفرا به عنوان دوشس دولیتل معرفی کند. آیا هنری موفق می‌شود شرط را ببرد؟ پیگمالیون یک سیندرلای مدرن نیست، داستان مردی است فرهیخته که نقش پیگمالیون را بازی می‌کند و به گالاتای خود زندگی می‌بخشد. هیگینز سمبولی از عقل و منطق و الیزا سمبول قلب و محبت بی‌دلیل است. بسیاری از منتقدین هنوز هم «‌پیگمالیون» را یکی از بهترین نمایش‌نامه‌های برنارد شاو می‌دانند.

در سال 1962 جک وارنر رییس کمپانی وارنر بروس امتیاز این اثر را به مبلغ بی سابقه 5.5 میلیون دلار خرید که این نرخ تا 12 سال بعنوان رکورد دار خرید یک اثرباقی ماند. او آلن جی لرنر را به کار گرفت تا فیلمنامه موزیکال اقتباسی اش ، تئاتر "بانوی بی شیله پیله من" را عینا به فیلم برگرداند. بانوی زیبای من از این حیث تنها اثر موزیکالی است که کاملا باهمان دیالوگها و ترانه ها و بدون حذف حتی یک صحنه از تئاتر به فیلم برگردانده شد. البته پایانی که برای نسخه تئاتری و فیلمی این اثر درنظر گرفته شده بود با پیام اجتماعی کتاب شاو مبتنی بر حمایت از استقلال زنان مغایر بود .

هرچند این تئاتربا موفقیت بر پرده برادوی و وست اند با اجرای آهنگین و زیبای جولی اندروز مورد استقبال فراوان قرار گرفت.حتی جایزه بهترین موزیکال تونی را نیز درسال 1957 ربود اما علیرغم انتظار خاص و عام،  جک وارنر راغب به دادن نقش اول فیلمش به اندروز نبود . او به چهره ای ناب تر و محبوبترو البته پولسازتر نیازداشت :  - آدری هپبورن

آدری هپبورن در آن زمان 35 ساله بود اما با کمی گریم کاملا به قالب نقشش که الیزا دولیتل  نوزده ساله بود درآمد. انتخاب زیرکانه جرمی برت سی ساله (بازیگر مشهور نقش شرلوک هلمز در سریالی به همین نام) در نقش جوانک عاشق پیشه -  فِرِدی، نیز به همین منظور شکل گرفت تا در تقابل این دو آدری مسن تر نشان ندهد.

 دستمزد آدری یک میلیون دلار بود که تا آن هنگام پس از الیزابت تایلور (بازیگر اول فیلم کلئوپاترا) رکورد شکن بود.  هپبورن نهایت تلاشش را در اجرای آواها و ترانه های فیلم نمود اما  این صدای مارنی نیکسون خواننده بود که روی ترانه های فیلم دوبله شد. نیکسون قبلا نیز در" داستان وست سایت "بجای ناتالی وود و در فیلم "پادشاه و من" بجای دبورا کر آوازخوانی کرده بود. البته بعد از دیدن فیلم آدری کلی از این بابت شاکی شد. شاید عمده ترین دلیل عدم توجه اسکار آن سال به نقش آفرینی زیبای آدری هپبورن در این فیلم نیز همین امر بود و انتخاب  متقارن جولی اندروز برای ایفای نقش و اجرای آوازها در فیلم  "مری پاپینز" به عنوان بهترین بازیگر اسکار درواقع دهن کجی  عوامل اسکار به این تصمیم وارنر بود...

کارگردانی فیلم "بانوی زیبای من "به جرج کیوکر کارگردان زن مدار آمریکایی لهستانی سپرده شد. او به هنر بازیگرانش بیش از دیالوگها اهمیت میداد وبه علت توجه خاصش روی ظاهر ساختن  قدرت و جذبه زنان اکثر هنرپیشگان زن تمایل داشتند با او کار کنند.

جک وارنر برای نقش پروفسور هیگینز زن گریز وخشک و مقرراتی چندین گزینه را درنظر داشت: راک هودسن ، کاری گرانت ، پیتر اوتول جرج ساندرز ... اما این سرانجام رکس هریسون بازیگر نقش تئاتری همین فیلم بود که وارنر را متقاعد نمود او را در فیلم نیز بکار گیرد. هریسون که در صحنه تئاتر مقابل جولی اندروز بازی کرده بود ، مایل نبود تا در نسخه سینمایی ، آدری هپبورن جایگزین  اندروز شود ولی پس از اتمام فیلم ، به زمره طرفداران آدری هپبورن پیوست. وی در جریان دریافت اسکار بهترین بازیگر مرد برای" بانوی زیبای من" ، جایزه اش را به دو بانوی زیبا ( جولی اندروز ، آدری هیپبورن ) تقدیم کرد.

فیلم "بانوی زیبای من "جوایز اسکار 1965 را درو کرد : بهترین فیلم ، بهترین کارگردان ( جرج کیوکر) ،  بهترین بازیگر نقش اول مرد ( رکس هاریسون) ، بهترین موسیقی متن اقتباسی (آندره پِروین) ، بهترین طراحی لباس  (سسیل بیتون) ، بهترین صدا (جرج گرو) ، بهترین فیلمبرداری رنگی و بهترین طراحی صحنه ، سناریوی فیلم نامزد اسکار بهترین فیلمنامه اقتباسی و همچنین استانلی هاولی و گلادیس کوپر برای ایفای نقش مکمل مرد و زن نامزد اسکار شدند. اما بهرتقدیر و باهرعلت همانگونه که ذکر شد جای هپبورن در این لیست عریض و طویل خالی بود...

بدنیست بدانیم  برگردان پارسی این فیلم جاودان نیز در نوع خود شاهکاری ماندگار محسوب میشود. مدیر دوبلاژ این فیلم  آقای علی کسمایی است. مهین کسمایی نیز به جای آدری هپورن و ابوالحسن تهامی نژاد به جای رکس هریسون  هنرمندانه و استادانه در این فیلم آواز خوانده و حرف زده اند و همچنین فرهاد، خواننده محبوب ایرانی، نخستین تجربه خوانندگی اش را دراین فیلم با اجرای آواز " اگه یه جو شانس داشتیم" به جای پدر آدری هیپورن داشته است.

راویان اخبار میگویند قرار است نمایش موزیکال “بانوی زیبای من” از ˝آنسامبل اپرای ایران˝در تاریخ 6 و 7 مهرماه 93در تالار وحدت به روی صحنه برود. پیش فروش بلیت این موزیکال در سایت ایران کنسرت آغاز شده است. ضمنادر اواخر سال 2014شاهد اجرای دوباره  بانوی زیبای من این بار در صحنه باشکوه تئاترباشیم کلایو دیویس تهیه کننده برای ایفای نقش دو شخصیت اول تئاترش آن هاثاوی و کولین فرث را در نظر دارد. به این ترتیب امید آن میرود که بانوی زیبای اساطیری بار دیگر از میان گلها نمایان شود و برادوی را گلستان نماید.

منابع:

مجله هنری ایران فیلم -مقاله بانویی که از اساطیر آمد از خانم لمپرت

http://classichollywoodcentral.com/?p=1240#more-1240

http://www.rogerebert.com/reviews/great-movie-my-fair-lady-1964

http://www.hollywoodreporter.com/news/clive-davis-reveals-why-hes-696016

http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%A8%D8%A7%D9%86%D9%88%DB%8C_%D8%B2%DB%8C%D8%A8%D8%A7%DB%8C_%D9%85%D9%86

http://isna.ir/fa/news/91100100110/%D9%86%D9%85%D8%A7%DB%8C%D8%B4-%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%D8%A7%DB%8C-%D8%A7%D8%B2-%D8%A8%D8%B1%D9%86%D8%A7%D8%B1%D8%AF-%D8%B4%D8%A7%D9%88-%D8%A8%D9%87-%D9%81%D8%A7%D8%B1%D8%B3%DB%8C-%D9%85%D9%86%D8%AA%D8%B4%D8%B1




RE: سینمای کلاسیک و اقتباس های ادبی - خانم لمپرت - ۱۳۹۳/۸/۱۲ عصر ۰۸:۲۱

درچندین بنگاه خبری پارسی ماه گذشته مضمون جالبی به شرح زیر ثبت شده بود که با توجه به مبحث این جستار خالی از لطف نیست با اندک تغییری در اینجا آن را بعرض برسانم:


ده فیلم سینمایی که از ده رمان ممنوعه اقتباس شدند


آزادی بیان، مفهومی است که در نوشتن کتاب نیز می‌تواند به چالش کشیده شود و اثری به بهانه های مختلف، با ممنوعیت انتشار مواجه شود؛ آنهم در کشورهایی که مدعی آزادی بیان و مخالف ممیزی هستند.انجمن کتابخانه‌های امریکا همه‌ساله کتاب‌هایی که ازلحاظ اخلاقی، مذهبی و سنی مشکل داشته و والدین زیادی از آن کتاب‌ها شکایت داشته باشند را در لیست کتاب‌های ممنوعه قرار داده و در هفته مذکور 10 کتاب با بیشترین شکایت را لیست کرده و منتشر می‌کند.

به نقل از world &film، به مناسبت هفته کتاب‌های ممنوعه (از سال 1982 بدین سو از 21 الی 27 سپتامبر در امریکا هفته کتاب‌های ممنوعه نام‌گذاری شده است)، مفاهیم آزادی بیان و آزادی کلمه در نوشتن کتاب از سوی خوانندگان گرامی داشته شده است. در این راستا 10 اثر سینمایی اقتباس‌شده از رمان‌های معروف ممنوعه را معرفی می‌کنیم:


مزرعه حیوانات (1954)
انتشار این رمان در سال 1945 و درزمانی اتفاق افتاد که استالین در اوج قدرت و فرمانروایی خود بر اتحاد جماهیر شوروی بود. «جورج اورول» نویسنده رمان که مخالف رهبری استالین بود، به‌سختی توانست ناشری برای کتاب خود که محتوای آن انتقاد طنزآمیز و روشنگرانه از استبداد استالین بود، پیدا کند.

سرانجام انتشارات «سکر اند واربورگ» مزرعه حیوانات را منتشر کرد اما این کتاب از زمان انتشار، در اتحاد جماهیر شوروی، امارات متحده عربی، کوبا و کره شمالی ممنوع شد.
در سال 1954 نسخه انیمیشن اقتباس‌شده از این کتاب توسط «جوی باچلور» ساخته شد. گرچه این انیمیشن تفاوت‌هایی با داستان اصلی دارد، ولی اثری جالب و سرگرم‌کننده در دنیای فیلم‌های اقتباسی است.

رمز داوینچی (2006)
«رمز داوینچی» نوشته «دن براون» که پرفروش‌ترین رمان 2003 شناخته شد، حول یک تئوری خاص در مورد تاریخ مسیحیت می‌گردد. این رمان که حالتی تهاجمی و توهین‌آمیز نسبت به کلیسای کاتولیک دارد، در لبنان ممنوع اعلام شد و میان منتقدان، مورخان و متکلمان اختلافاتی پدید آورد.
«ران هاوارد» فیلم اقتباسی این رمان را با بازی «تام هنکس» در سال 2006 ساخت. گرچه منتقدان نظرات متفاوتی درباره آن داشتند، اما این فیلم بسیار موردتوجه قرار گرفت و در فستیوال کن همان سال پذیرفته شد.

بربادرفته (1939)
زمان زیادی طول نکشید که رمان نوشته «مارگارت میچل» که برنده جایزه پولیتزر 1937 و جایزه کتاب ملی آمریکا شد، به هالیوود راه یافت. این کتاب به دلیل توصیف بی‌پرده و واقعی خود از برده‌داری و مسائل نژادی سال‌ها به چالش کشیده شد.
داستان عاشقانه و حماسی بربادرفته، توسط «دیوید او. سلزنیک» و «ویکتور فلمینگ» در سال 1939 تبدیل به فیلمی شد که هشت جایزه اسکار* و بسیاری جوایز دیگر را از آن خود کرد.

نامه اسکارلت(داغ ننگ) 1995

تم این رمان اثر ناتانیل هاوتورن که در سال 1850 به چاپ رسید، پیرامون روابط اخلاقی نامشروع است و به همین دلیل در زمان انتشار، چالش‌های بسیاری را پدید آورد. فیلم داغ ننگ(The Scarlet Letter) به کارگردانی رولند جوفه (Roland Joffé) و بازیگری دمی مور(Demi Moore) در نقش هستر، برداشتی آزاد از رمان داغ ننگ می باشد. این فیلم بیشتر به جنبه‌های جنسی می پردازد و پایانی خوش و پوچ دارد.

فیلم Easy A 2010 نیز برداشت دیگری از این کتاب است.


کشتن مرغ مقلد (1962)
این رمان نوشته «هارپر لی» است که در سال 1960 منتشر شد و داستان آن در اوایل دهه 1930 در آلاباما روی می‌دهد. تم اصلی رمان معصومیت و قربانی شدن آن در برابر بی‌عدالتی و تعصب‌نژادی است و باوجود تلاش‌های جهانی بسیار برای ممنوعیت این رمان که برنده جایزه پولیتزر 1946 است، تاکنون بیش از سی میلیون نسخه از آن فروخته‌شده است.
فیلم اقتباسی این رمان نیز که در سال 1962 توسط «رابرت مولیگان» ساخته شد، جوایز بسیاری را از آن خودکرده است.

دیوانه از قفس پرید (1975)
داستان دیوانه از قفس پرید یا پرواز بر فراز آشیانه فاخته نوشته «کن کیسی» (1962) در یک بیمارستان روانی می‌گذرد و به‌نقد مکتب روان‌شناسی رفتارگرایی می‌پردازد. این رمان بارها در آمریکا به‌عنوان کتابی چرند و مزخرف به چالش کشیده شده و ممنوع شده است.
اما در سال 1975 «میلوش فورمن» فیلم اقتباسی آن را با بازی «جک نیکلسون» ساخت که برنده 5 جایزه اسکار شد.

جایی که وحشی‌ها هستند (2009)
«اسپایک جونز» در سال 2009 فیلم اقتباسی از رمان «جایی که وحشی‌ها هستند» نوشته «موریس سنداک» را ساخت که چندان از سوی منتقدان مورد استقبال قرار نگرفت.
این رمان باوجود طرفدارانی که دارد، به دلیل موضوع تاریک خود سال‌ها از سوی منتقدان به چالش کشیده شد.

موش‌ها و آدم‌ها (1939)
فیلم اقتباسی از رمان «جان اشتاین‌بک» که جایزه نوبل ادبیات 1937را دریافت کرد، در سال 1939 توسط «لوئیس مایلستون» ساخته و کاندید جایزه اسکار شد. آخرین اقتباس از این رمان نیز به‌صورت تئاتر اوایل سال جاری روی صحنه رفت. این رمان به دلیل برداشت دقیق و صریح خود از برده‌داری در ایالات‌متحده با مخالفت‌هایی روبرو شد.

انتخاب سوفی (1982)
این رمان نوشته «ویلیام استیرون» در سال 1979 است که بارها به دلیل محتوای صریح جنسی به چالش کشیده شده. «آلن جی. پاکولا» فیلم اقتباسی این رمان را در سال 1982 ساخت که «مریل استریپ» برای بازی در آن برنده اسکار شد.

ارباب حلقه‌ها (2001)
رمان تخیلی و سه‌گانه «جی.آر.آر تالکین» (1954) که یکی از پرفروش‌ترین رمان‌های تاریخ است، بارها به دلیل بی‌دینی مورد مخالفت قرارگرفته است.
تاکنون دو اثر سینمایی بر مبنای این داستان تولیدشده که از میان آن‌ها، فیلم‌های سه‌گانه‌ای به کارگردانی «پیتر جکسون» شاخص‌تر هستند. این فیلم‌ها در سال‌های ۲۰۰۱، ۲۰۰۲ و ۲۰۰۳ به نمایش درآمدند.

منبع:

http://www.chouk.ir/khabargozari/10018-2014-09-24-11-02-42.html

http://www.ibna.ir/vdcjooe8xuqeyyz.fsfu.html

*باتشکر از تذکر آقای منصور درتصحیح تعداد جوایز اسکار




RE: سینمای کلاسیک و اقتباس های ادبی - آمادئوس - ۱۳۹۳/۹/۶ عصر ۰۹:۳۴

(۱۳۹۳/۸/۱۲ عصر ۰۸:۲۱)خانم لمپرت نوشته شده:  

نامه اسکارلت(داغ ننگ) 1995

تم این رمان اثر ناتانیل هاوتورن که در سال 1850 به چاپ رسید، پیرامون روابط اخلاقی نامشروع است و به همین دلیل در زمان انتشار، چالش‌های بسیاری را پدید آورد. فیلم داغ ننگ(The Scarlet Letter) به کارگردانی رولند جوفه (Roland Joffé) و بازیگری دمی مور(Demi Moore) در نقش هستر، برداشتی آزاد از رمان داغ ننگ می باشد. این فیلم بیشتر به جنبه‌های جنسی می پردازد و پایانی خوش و پوچ دارد.

با تشکر از شما،

عنوان فوق همان «داغ ننگ» ترجمه شود بهتر است، چون در هر صورت اینجا منظور از Letter نامه نیست و «حرف» است، حرف A ابتدای Adultress  ( زناکار/ زن خیانتکار) که به رنگ قرمز روشن یا مایل به نارنجی Scarlet بر سینه ی هستر پرین دوخته می شود

نام نویسنده ی کتاب انتخاب سوفی،  ویلیام استایرون است


Henri Pierre Roché آنری پییر رُشه نویسنده ی ناآشنایی برای ایرانیان است و اگر اقتباسهای تروفو از رمانهایش  نبود، شاید هیچوقت اسمش به گوش ما نمی رسید. موضوع رمانهای او به گونه ای است ( مثلاً عشق مثلثی) که اجازه انتشار در ایران پیدا نمی کنند. اما حتم دارم اغلب دوستداران سینما این فیلمها را دیده و از آنها لذت برده اند.

ژول و جیم

دو دختر انگلیسی و مرد اروپایی




RE: سینمای کلاسیک و اقتباس های ادبی - آمادئوس - ۱۳۹۴/۵/۱۳ عصر ۰۹:۱۹

مکس افولس کارگردان اتریشی که به فرانسه و انگلیسی فیلم هایی ساخته و از فیلمسازانِ محبوب کوبریک نیز بوده است، علاقۀ زیادی به اقتباس از آثار ادبی داشت. در میان آثار اقتباسی او، دو اثر بیشتر از دیگران مورد توجه قرار گرفته اند.

یکی چرخ فلک1950 la ronde  با بازیگران فرانسوی

ژرار فیلیپ و سیمون سینیوره در چرخ فلک 1950

و دیگری نامه ای از یک زن ناشناس 1948 Letter from an unknown woman که به زبان انگلیسی است.

لویی ژوردان و جون فونتِین در نامه ای از یک زن ناشناس 1948.

فیلم نخست از یک نمایشنامه و دومی از یک رمان به قلم آرتور شنیتسلر  هموطنِ افولس اقتباس شده است.

شاید علاقه ی کوبریک به افولس باعث شده باشد که این کارگردان آمریکایی به خواندن آثار شنیتسلر و ساختن فیلم چشمان کاملاً بسته از روی رمانِ او متمایل شود.




RE: سینمای کلاسیک و اقتباس های ادبی - منصور - ۱۳۹۴/۵/۱۴ صبح ۱۲:۳۱

(۱۳۹۳/۸/۱۲ عصر ۰۸:۲۱)خانم لمپرت نوشته شده:  

بربادرفته (1939)

داستان عاشقانه و حماسی بربادرفته، توسط «دیوید او. سلزنیک» و «ویکتور فلمینگ» در سال 1939 تبدیل به فیلمی شد که چهار جایزه اسکار و بسیاری جوایز دیگر را از آن خود کرد.

با تشکر از خانم لمپرت گرامی بخاطر این مقاله خوب

اصلاح میشود :

- برباد رفته نامزد 10 و برنده 8 جایزه اسکار

- ضمن اینکه کارگردان این فیلم صرفا ویکتور فلمینگ نبود . در این فیلم 4 کارگردان عوض شد که جورج کیوکر و ویکتور فلمینگ مشهورتریتشان بودند 

- برباد رفته را میتوان با قاطعیت برترین فیلم کل تاریخ سینما دانست.براساس کل آمارهای 75 سال اخیر :

پربیننده ترین فیلم در تاریخ سینما ، چهارمین فیلم تمام دوران به انتخاب انستیتو فیلم  آمریکا ، هشتمین فیلم تاریخ سینما به انتخاب مجلات هفتگی آمریکا ، پرفروشترین فیلم دوران با لحاظ تورم(با بیش از 3000 میلیون دلار در جهان با لحاظ تورم) ، جزو 10 فیلم برتر جهان در تمام انتخابها ، بهترین روایت قصه گوئی در تاریخ سینما به انتخاب تمام منتقدین و ... 




RE: سینمای کلاسیک و اقتباس های ادبی - آمادئوس - ۱۳۹۴/۱۱/۱۱ صبح ۱۲:۳۵

آمادئوس اقتباسی است از نمایشنامۀ پیتر شِیفر دربارۀ زندگی موتسارت، با تأکید بر رقابت حسادت آمیز آهنگساز ایتالیایی دربارِ پروس، سالیه ری. آمادئوسِ میلوش فورمن تقابل نبوغ است و میانمایگی، علو طبع و دنائت ذات، بزرگی و خردی...

.

یکی از نخستین کسانی که در آثار خود به موتسارت و سالیه ری پرداخته است، پوشکین شاعر، داستان نویس و نمایشنامه نویس روس است. او در نیمۀ نخست قرن نوزدهم نمایشنامه ای با عنوان «سالیه ری و موتسارت» نوشته  و این اثر به همراه چند قطعه نمایشی دیگر با عنوان « تراژدی های کوچک» منتشر شده است.




RE: سینمای کلاسیک و اقتباس های ادبی - آمادئوس - ۱۳۹۴/۱۱/۲۲ عصر ۰۸:۲۴

قبلاً دربارۀ میشیما و فیلمی که پیرامون زندگی و خودکشی اش ساخته اند مطلب کوتاهی نوشته بودم. میشیما یکی از بزرگترین نویسندگان معاصر ژاپن است که بارها نامزد جایزۀ ادبی نوبل بوده و هرگز آن را نبرده است. میشیما علاوه بر نویسندگی به هنرهای رزمی و نمایشی هم علاقه داشت. یکی از نمایشنامه های او سوسمار سیاه که از رمانی به همین نام به قلم ادوگاوا رانپو اقتباس شده است، مضمونی معمایی-جنایی دارد.  یوکیو میشیما در فیلمی که از روی همین نمایشنامه و رمان رانپو ساخته شد نقش عروسکی انسانی را بازی می کند.

دیدن چهرۀ این موجود مرموز در این فیلم، برایم بسیار هیجان انگیز بود. سال گذشته ادوگاوا رانپو را به لطف نویسنده ای فرانسوی کشف کردم، و باور دارم تا مدتها نویسنده ای نظیر او پیدا نخواهد شد که مرا به وجد آورد و به ادبیات خوشبین کند.




RE: سینمای کلاسیک و اقتباس های ادبی - آمادئوس - ۱۳۹۴/۱۲/۱ عصر ۰۴:۵۳

با آمدن سینما و تلویزیون، دیگر کمتر کسی آثار کلاسیک را می خواند. اغلب به تماشای اقتباس سینمایی یا تلویزیونی آن بسنده میکنیم. سفرهای گالیور نوشتۀ جاناتان سویفت الهام بخش بسیاری از این اقتباسها بوده است. قصد ندارم قصه تعریف کنم و تنها به یکی دو نکته  اشاره میکنم که از مقایسه کتاب و  نسخۀ سینمایی سال 1977 با بازی ریچارد هریس به ذهنم رسید.

این نسخه اقتباسی است از حدوداً یک سوم آغازینِ رمان. مضمون رمان ابداً کودکانه و برای سرگرمی نیست، بلکه هجویه ای سیاسی است که به زبان طنز نوشته شده.

اما نکته اول: علت اینکه گالیور مورد غضب پادشاه لی لی پوت قرار می گیرد، فقط توطئۀ درباریان نیست. علت اصلی اش، کینۀ ملکه نسبت به گالیور است، آن هم به این دلیل که یک شب قصر ملکه آتش میگیرد و گالیور برای اطفای حریق روی آن ادرار می کند. این نکته در فیلم به کلی حذف شده است.

نکتۀ دوم:  تهمتی است که به گالیور زده می شود مبنی بر اینکه او به زن یکی از اهالی نظر سوء دارد. این نیز در اقتباس سینمایی حذف شده است.

نکتۀ سوم: در نسخۀ سینمایی از معماری شرقی ( ایرانی-اسلامی) استفاده شده است  و  بسیاری از ساختمان های لی لی پوت گنبد و مناره دارند. نوع پوشش و کلاه های افراد نیز به سبک ایرانی اسلامی قدیم شباهت دارد. در کتاب به چنین نکته ای اشاره نشده است و اسامی نیز ( لی لی پوت. بلفوسکو و...) هیچ شباهتی با اسمهای شرقی ندارند.

نکتۀ چهارم: تمام شوخی های افزوده شده به فیلم، به خصوص شوخی های تصویری محصولِ نبوغ و شوخ طبعی سازندگان فیلم است و ربطی به نویسندۀ داستان ندارد.




RE: سینمای کلاسیک و اقتباس های ادبی - بانو الیزا - ۱۳۹۵/۳/۱۲ عصر ۰۲:۴۷

وقتی پای اقتباس به میان میاد خواه ناخواه حرف از مقایسه بین اثر نوشتاری و بازتاب تصویری اون پیش میاد و اینکه آیا اون اثر سینمایی و یا سریالی تونسته به خوبی حسی که(( نویسنده ی کتاب در هنگام نوشتن و خواننده ی کتاب به هنگام خواندن کتاب))  داشتند رو به خوبی به تصویر بکشه یا خیر؟ که در اکثر موارد هم فیلم های مهم و زیبایی همچون درخشش و یا دیوانه از قفس پرید و داشتن و نداشتن  و ... نتونستند رضایت نویسنده ی کتاب رو جلب کنند.

ولی این بار با یک اتفاق جالب مواجه شدم و اون هم واحد بودن فیلمساز و نویسنده یک اثر هست . و جالب تر از اون باز هم نتیجه ی منفی اقتباس !!!

122222

 فیلم سبیل La Moustache

ساخته ی امانوئل كارره  بر اساس رمانی از خود او

محصول سال 2005

بازیگران : وینست لیندون ، امانوئل دووس

این فیلم داستان مردی ( مارک ) رو روایت می کنه که هیچ وقت سبیل خود رو نمی زده و بعد از سالها تصمیم می گیره یک روز برای غافلگیری همسرش سبیل خودش رو اصلاح کنه و جالب اینجاست که زن وقتی از بیرون بر میگرده اصلا هیچ واکنشی به این کار نشون نمی ده . حتی شب موقع شام هم دوستانش هیچ عکس العملی نشون نمی دن و  روزبعد از اصلاح سبیل از منزل خارج میشه و در کمال تعجب وقتی به محل کار میرسه میبینه که کسی متوجه زده شدن سبیل توسط این فرد نشده .... طی وقایعی مارک کم کم به این نتیجه می رسه که اصلا سبیل نداشته !!!

: این در حالی بود که در  ابتدای فیلم ،  سبیل مارک و همچنین لحظه ی اصلاح سبیل توسط بیننده مشاهده میشه .

خواننده ی کتاب چون سبیل های مارک رو ندیده و فقط توصیفشون رو خونده، دچار سرگیجه میشه که بالخره این فرد سبیل داشته یا خیر ؟

آیا این فرد توهم داشت ؟

یا اینکه واقعا سبیل داشته و اطرافیانش بطور تصادفی و یا حتی با هماهنگی کامل خودشون رو نسبت به سبیل اون فرد بی اطلاع نشون میدن؟

اما بیننده ی فیلم بلافاصله به سالن سینما برمی گرده، چون فیلم نتونست به خوبی کتاب اون رو درگیر خودش کنه

در واقع نویسنده ی اثر قصد داره از این طریق به خواننده یک سرگیجه القا کنه که خب در این راه موفق میشه . چون سبیل دیده نشده و فقط از اون یاد شده . پس میشه در ذهن خودمون چند سوال و جواب متفاوت رو در نظر بگیریم .

اما در اثر سینمایی این سرگیجه نه تنها به بینده منتقل نمیشه بلکه تماشاگر از تقلب سینمایی کاملا آگاه گشته و در انتها مایوس می شود .

توصیف یک صحنه تفاوت اساسی داره با دیدن اون بر روی پرده ی سینما. در اینجا دیگه تفاوت نگاه نویسنده و فیلمساز به دلیل یکی بودن هر دو شخص مطرح نیست . بلکه تفاوت بین سینما و ادبیاته که اجازه نمیده فیلم بتونه به اندازه ی کتاب تاثیر گذار و موفق باشه.

و در انتها یک نظر شخصی




RE: سینمای کلاسیک و اقتباس های ادبی - دون دیه‌گو دلاوگا - ۱۳۹۵/۱۲/۱۳ عصر ۰۸:۵۸

فیلم بانو با سگ ملوس (1960)، اقتباس وفادارانه‌ی یوزف خایفیتس (1905-1995) از داستانی کوتاه به همین نام از آنتوان چخوف است.

 از نمونه پوسترهای فیلم  بانو با سگ ملوس (1960)

 از نمونه پوسترهای فیلم  بانو با سگ ملوس1960

چخوف، این داستان را در سال 1899 میلادی در ملک خود در "یالتا" نوشته بود؛ و آن، حکایتِ عشق ممنوعی است میان یک مرد و یک زن متأهل، که هر دو در جوانی ازدواجی حسابگرانه داشته‌اند و اکنون امّا از زندگی کسالت‌بار و سردِ خویش ناراضی‌اند. عشق ِ نو-یافته در قلب‌شان، نوید رهایی از روزمرگی‌ها و عادات سخیف را می‌دهد، ولی پنهان‌ داشتن‌ این رابطه از اجتماع و روزهای مکرر انتظار و دوری‌، جز رنج و حرمان برایشان به همراه ندارد.

نمونه‌ی تصویرسازی‌های گروه هنری "Kukryniksy" (از سال‌های 1945-1946) برای متن داستان

از تصویرسازی‌های مربوط به داستان "بانو با سگ ملوس"

این داستانِ کوتاه، مینیاتوری عالی از احساساتِ بشری است که بر بسیاری از رُمان‌های بزرگ برتری دارد؛ و محبوبِ خوانندگان روسیه و دیگر کشورهای جهان بوده است. در ایران نیز، دو ترجمه‌ی عالی از آن توسط عبدالحسین نوشین و سروژ استپانیان انجام شده است.

ترجمه‌ی استپانیان را از اینجا می‌توانید دریافت کنید.

دو نما از فیلم  بانو با سگ ملوس (1960)

نمایی از فیلم  بانو با سگ ملوس (1960)

نمایی از فیلم  بانو با سگ ملوس (1960)

عمومِ منتقدان، فیلم بانو با سگ ملوس (1960) را ساخته‌ای دلنشین و فاخر و از آثار کلاسیکِ سینما دانسته‌اند. فیلمبرداری زیبا و موسیقی رُمانتیکِ آن نیز، پیوسته تحسین شده است. این فیلم، نامزد نخل طلای جشنواره‌ی فیلم کن در سال 1960 بود؛ که البته در رقابت با "زندگی شیرینِ" فلینی، عنوان بهترین فیلم را به او واگذار کرد. سه سال بعد، همین فیلم از سوی آکادمی هنرهای فیلم و تلویزیون بریتانیا (بفتا)، نامزد دریافت جایزه‌ی بهترین فیلم متفرقه (غیر بریتانیایی) شد.

تماشای فیلم در نماشا با زیرنویس فارسی اصلاح‌شده: بخش اوّل ــ بخش دوّم




فیلم شنل (1959) - دون دیه‌گو دلاوگا - ۱۳۹۶/۱/۱۳ صبح ۰۱:۱۱

انسان-زاده شدن، تجسّدِ وظیفه بود:
توانِ دوست‌داشتن و دوست‌داشته‌شدن
توانِ شنفتن
توانِ دیدن و گفتن
توانِ اندُه‌گین و شادمان‌شدن
توانِ خندیدن به وسعتِ دل، توانِ گریستن از سُویدای جان 
توانِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع شکوه‌ناکِ فروتنی
توانِ جلیل ِ به دوش بردن ِ بار ِ امانت
و توانِ غمناکِ تحمل ِ تنهایی
تنهایی
تنهایی
تنهایی عریان ...

(احمد شاملو)

"شِنِل"، داستان کوتاهی است از نیکُلای گوگول، که آن را در سال 1842 میلادی ضمن ِ مجموعه-آثارش به چاپ رسانده بود. حکایتِ کارمندی ساده‌دل و دون‌پایه است به نام "آکاکی آکاکیویچ باشماچکین" که به کار پاکنویس کردنِ نامه‌های اداری اشتغال دارد. شغل‌اش را دوست میدارد و در کار خود دقیق است، امّا کسی او را جدی نمی‌گیرد و هیچگاه پاداش درخوری برای زحماتش دریافت نمیکند. سرمای سختِ سن‌پترزبورگ، او را مجبور میکند تا شنل (بالاپوش) مُندرس و نخ‌نما شده‌اش را با شنلی نو جایگزین کند. تهیه‌ی پول شنل ِ نو، برایش آسان نیست و به‌ناچار رفتاری مقتصدانه در پیش می‌گیرد. سرانجام صاحب شنل نو می‌شود، ولی آن را به زور از او می‌دزدند ... .

داستان شنل، جایگاه رفیعی در ادبیات روسیه دارد، چنانکه ایوان تورگنیف می‌گوید: «تمام نویسندگان از زیر شنل گوگول سر به بیرون نهاده‌اند».

پوسترهای فیلم شنل (1959)

پوستر فیلم شنل

پوستر فیلم شنل

آلکسی باتالوف (زاده‌ی 1928)، بازیگر نامدار تئاتر و سینمای روسیه، در اوّلین تجربه‌ی کارگردانی سینمایی‌اش در سال 1959، به سراغ شِنِل گوگول رفت و اقتباسی وفادارانه از آن به دست داد. بازی درخشان رولان بیکوف در نقش آکاکی آکاکیویچ، بعلاوه‌ی بافت تصویری غنی و زیبای فیلم ـ پرداخته‌ی هنریک مارانجیان، این فیلم را به اثری کلاسیک تبدیل نموده که مورد علاقه‌ی منتقدان سینمایی می‌باشد. چنانکه پس از پخش و اکران عمومی‌اش در نیویورک، منتقدان "هیئت ملی نقد فیلم" در امریکا، آن را در لیستِ بهترین پنج فیلم خارجی‌زبانِ سال 1965 جای دادند.

لوگوی هیئت ملی نقد فیلم امریکا

نماهایی از فیلم شنل (1959)

نمایی از فیلم شنل

نمایی از فیلم شنل

من، متن این فیلم را، برای اوّلین‌بار، به فارسی ترجمه نموده و آن را با زیرنویس فارسی، در آپارات و نماشا منتشر کرده‌ام.


در برگردان فارسی، نگاه به ترجمه‌ی خوبِ  "خشایار دیهیمی" از اصل ِ داستانِ گوگول داشته‌ام. [1]

زیرنویس فارسی را هم بصورت مُجزّا، در سایت‌های ساب‌سین و فارسی‌ساب‌تایتل آپلود کرده‌ام.


[1] یادداشت‌های یک دیوانه و هفت قصه‌ی دیگر. نوشته‌ی نیکلای گوگول. ترجمه‌ی خشایار دیهیمی. نشر نی، 1381. صص 129-168.




RE: سینمای کلاسیک و اقتباس های ادبی - دون دیه‌گو دلاوگا - ۱۳۹۶/۴/۹ صبح ۱۲:۵۴

آلوئیس ییراسِک (1851-1930)، نویسنده‌ی مشهور ِ چک، در سال 1894، کتابِ «افسانه‌های کهنِ چِک» را به رشته‌ی تحریر درآورد. این کتابِ حماسی، مورد استقبال فراوان نوجوانان و مردم قرار گرفت و جایگاه ویژه‌ای در ادبیاتِ آن سامان یافت.

[متن کتاب در ویکی‌سورس]

[دانلود PDF کتاب با تصویرسازی‌های زیبای Věnceslav Černý ]

آلوئیس ییراسککتاب افسانه های کهن چک

آلوئیس ییراسک

نمونه صفحاتِ کتاب در زیر: [با کلیک روی تصاویر، بزرگنمایی می‌شوند]

کتاب افسانه های کهن چک

کتاب افسانه های کهن چک

کتاب افسانه های کهن چک

کتاب افسانه های کهن چک

کتاب افسانه های کهن چک

کتاب افسانه های کهن چک

کتاب افسانه های کهن چک

کتاب افسانه های کهن چک

کتاب افسانه های کهن چک

کتاب افسانه های کهن چک

کتاب افسانه های کهن چک

-------------------------------------------------

اقتباس سینماییِ یرژی ترنکا

یرژی ترنکاپوستر انیمیشن افسانه های کهن چک

پوستر انیمیشن افسانه های کهن چک

در سال 1953، یرژی ترنکا، انیماتور نابغه‌ی چِک، هفت داستان از این کتاب را در قالبِ یک انیمیشنِ عروسکیِ 79 دقیقه‌ای روانه‌ی پرده‌ی سینماها نمود:

1- افسانه‌ی فرمانده "چِک"، نیایِ بزرگِ مردم چک، که آن‌ها را به سرزمین جدیدی بر کرانه‌ی رود ولتاوا ـ در دامنه‌ی کوهِ ریپ هدایت کرد.

نمایی از فیلم عروسکی "افسانه های کهن چک" -1953

انیمیشن افسانه های کهن چک

نمایی از فیلم عروسکی "افسانه های کهن چک" -1953

2- حکایت فرمانده "کروک" که دستور به ساختِ قلعه‌ی مقدّسِ ویشه‌راد بر پرتگاهِ مشرف به رودِ ولتاوا داد؛ و حکایتِ سه دختر او: کازی، تِتا و لیبوش.

3- افسانه‌ی "بیوُی"، پسر ِ سُدیوای، که پیروزمندانه گراز وحشی را شکار می‌کند و به وصالِ "کازی" (دختر ِ ارشدِ کروک) می‌رسد.

4- افسانه‌ی "پره‌میسل"ِ برزیگر:

پس از مرگِ کروک، کوچکترین دخترش "لیبوش" به قدرت می‌رسد و زمام امور قبیله به دستِ زنان می‌افتد. او توانایی پیشگوییِ آینده را دارد و مردانش را برای یافتن همسری ـ که پادشاهِ جدید چِک‌ها شود ـ رهسپار روستایِ استادیس میکند؛ جایی که اسبی سپید آنان را بسوی برزیگری "پره‌میسل"نام هدایت میکند.

نمایی از فیلم عروسکی "افسانه های کهن چک" -1953

نمایی از فیلم عروسکی "افسانه های کهن چک" -1953

نمایی از فیلم عروسکی "افسانه های کهن چک" -1953

5- افسانه‌ی جنگِ زنان (نبردِ دوشیزگان) :

دوره‌ای که قدرت در دستِ "لیبوش" بود، زنان را اختیارات فراوان بود؛ ولی پس از ازدواجش با پره‌میسل و تأسیس خاندانِ پره‌میسلید، مردان بر زنان سَروری می‌جویند و همین امر "ولاستا" (ندیمه‌ی لیبوش) را برمی‌آشوبد تا با جوخه‌ای از زنان به نبردِ مردان درآیند. آنان "شارکا"ی زیبارو را با طناب به درختی در جنگل می‌بندند و او را طعمه‌ی در بند کردنِ "تیراد" می‌کنند ... [ترنکا، پایانِ تلخ این داستان را با پایانی صلح‌آمیز و آشتی‌جویانه در فیلم‌اش جایگزین نموده است!]

نمایی از فیلم عروسکی "افسانه های کهن چک" -1953

نمایی از فیلم عروسکی "افسانه های کهن چک" -1953

6- افسانه‌ی "ژسومیسل" و "هوریمیر" :

در ایام پادشاهیِ ژسومیسل، تبِ طلا همه‌گیر می‌شود. به فرمانِ او، کشاورزان را به کارِ معدن می‌گمارند و همین امر سبب از بین رفتن زراعت و آبادانی می‌شود. "هوریمیر" نجیب‌زاده‌ی خاندانِ نئومتلسکی، این وضعیت را تاب نمی‌آورد ... .

نمایی از فیلم عروسکی "افسانه های کهن چک" -1953

7- نبرد با لوچانیان:

در ایام سلطنتِ "نِکلان"ِ بزدل، "ولاستیسلاو"ِ شرور از قبیله‌ی همسایه‌ی لوچانی بر ضدِ پادشاهیِ چِک‌ها می‌شورد و روستاها را به آتش می‌کشد. نِکلان، که خودش شهامت مبارزه با او را ندارد، پسرعموی جوانش "چِست‌میر" را مُلبّس به جامه‌ی رزم‌اش نموده، راهیِ نبرد میکند ...

نمایی از فیلم عروسکی "افسانه های کهن چک" -1953

-------------

اکثر منتقدین سینمایی، این فیلم را اثری ارزنده و فاخر ارزیابی نموده‌اند که نقطه‌ی عطفی در تاریخ انیمیشن‌سازی به شیوه‌ی استاپ‌موشن می‌باشد. ژرژ سادول، در فرهنگِ فیلم معروف‌اش، این انیمیشن را بخاطر استفاده از عروسک‌هایی با چهره‌های جاندار و تعددِ "سیاهی‌لشکر"ها ستوده است و اقتباس ترنکا را با اقتباس فریتس لانگ از "نیبلونگن" مقایسه کرده! [1]

فیلم، اکثراً بر صحنه‌پردازی‌های شاعرانه‌ی ترنکا می‌چرخد تا بر دیالوگ. ولی در سکانس پایانی، بیانِ تصویریِ ترس‌ها و تردیدهای پادشاه"نِکلان"، با نجواهای پیاپیِ ضمیر ِ ناآرامش عجین میگردد و منظری مکبث‌گونه می‌آفریند.

یری ترنکا در پشت صحنه‌ی انیمیشن "افسانه‌های کهن چک" (1952)

یرژی ترنکا در پشت صحنه‌ی انیمیشن "افسانه‌های کهن چک" (1952)

زیرنویس فارسی فیلم:

ترجمه‌ی متن این انیمیشن، به خواستِ نگارنده، از روی زیرنویس فرانسوی آن، توسط آقای نیما فرزادفر به انجام رسید و سپس توسط نگارنده، ضمنِ مقابله با زیرنویسِ روسی، تصحیح و اصلاح گردید.

هنگام جست‌وجوی بی‌حاصل برای پیدا کردنِ ترجمه‌ای فارسی از اثر مشهورِ آلوئیس ییراسک، مُطّلع شدم که در اوایل دهه‌ی 1330 شمسی، "افسانه‌های باستانیِ مجارستان" (و نه افسانه‌های چِک) توسط زنده‌یاد فضل‌الله مهتدی (صبحی) به فارسی ترجمه و بازنویسی شده بود؛ ولی در واقعه‌ی کودتای 28 مرداد، چون اسم مجارستان روی‌اش بود، بعنوان اینکه کتاب مربوط به بلوک شرق است، ایادیِ حکومت آن را از چاپخانه‌ی پیک ایران بردند و آتش زدند! [2]

اینک، این ترجمه‌ی فارسی از "افسانه‌های کهن چِک" را به یادِ "صبحی" تقدیم به نوجوانان و فرزندان ایران‌زمین می‌کنیم.

- زیرنویس فارسی فیلم Staré povesti ceskéدانلود از سایت فارسی‌ساب‌تایتل.

- زیرنویس فارسی فیلم Staré povesti ceské : دانلود از سایت ساب‌سین.


اطلاعات فیلم در: IMDB

تماشا و دانلود فیلم از نماشا در سه بخش: بخش اوّل - بخش دوّم - بخش سوّم

تماشا و دانلود فیلم از آپارات:

http://www.aparat.com/v/NyQAX

تابلوی "نبردِ دوشیزگان" بر اساس افسانه‌های کهن چک. اثر یوزف ماتاوزر

نبرد دوشیزگان


[1] نک: فرهنگ فیلمهای سینما (ج 1). تألیف ژرژ سادول. ترجمه‌ی هادی غبرائی و همکاران. نشر آینه، تهران: 1367. ص 76.

[2] نک: در جستجوی صبح (خاطرات عبدالرحیم جعفری، بنیانگذار انتشارات امیرکبیر). نشر روزبهان، تهران: 1394. ص 375.




قلب رازگو - دون دیه‌گو دلاوگا - ۱۳۹۷/۴/۲۶ صبح ۱۲:۴۳

در اوقات فراغت، آنچه که مایه‌ی شادی‌ام هست یکی هم "ادبیات" و "فیلم‌های کلاسیک" است. این چند روز هم همنشینِ ادگار آلن پو بودم و داستانِ "قلبِ رازگو" (قلب افشاگر).


قلب رازگو قلب رازگو

پو، این داستانِ کوتاه را در سال 1843 منتشر کرده بود: حکایتِ دیوانه‌ای که از روی جنونْ مرتکب قتل پیرمردی بی‌آزار می‌شود؛ امّا با همه‌ی دیوانگی، خود را فردی معقول و زیرک می‌پندارد! امری که هراس و دلهره‌ی داستان، از آن نشأت می‌گیرد ... .

قلب رازگو

یکی از معروف‌ترین اقتباس‌های سینمایی از این داستان، فیلم انیمیشن کوتاهی است که استودیوی UPA آمریکا به سال 1953 از آن تهیه نمود [مشخصات در IMDb]. در این انیمیشن، جیمز میسون با صدای گیرایِ خود، به جای راویِ دیوانه‌ صحبت می‌کند؛ و پُل جولیان (+) هم، شماری از زیباترین تابلوهای سورئالیستی‌‌ـ‌اکسپرسیونیستی‌اش را در پس‌زمینه می‌آفریند.

تصویر زیر: "جیمز میسون"، راویِ داستان

جیمز میسون

تصاویر زیر: عنوان‌بندی و قاب‌های زیبای پس‌زمینه‌ی فیلم، از پُل جولیان

اثر پل جولیان

اثر پل جولیان

اثر پل جولیان

اثر پل جولیان

اثر پل جولیان

اثر پل جولیان

اثر پل جولیان

اثر پل جولیان

تم ِ تلخ جنایت، سبب شد تا این اثرْ نخستین انیمیشنی باشد که نمایش‌اش در انگلستان، برای افراد زیر 16سال ممنوع شود! در 26-امین مراسم‌ اسکار هم، نامزد جایزه‌ی اسکار بهترین پویانماییِ کوتاه شد؛ ولی اسکار را به یکی از کارتون‌های والت دیزنی دادند! نیم‌قرنِ بعد امّا، در سال 2001 بعنوان اثری فاخرْ در "فهرست ملی ثبت فیلم" (وابسته به کتابخانه‌ی ملی کنگره‌ی آمریکا) وارد شد و ماندگار گردید.

نمایی از فیلم

زیرنویس فارسی فیلم:

انتظار داشتم که یکی از شیفتگانِ آثارِ "پو" ، پیش‌تر از این‌ها، متن این انیمیشن را ترجمه کرده و زیرنویس فارسی بزند! ولی ظاهراً قرعه به نام من افتاد!

ـ دانلود زیرنویس فارسی انیمیشن "قلب رازگو" از ساب‌سین

ـ دانلود زیرنویس فارسی انیمیشن "قلب رازگو" از اُپن‌ساب‌تایتلز

برای ترجمه، وسواس خاصی داشتم: این داستان، بارها به فارسی برگردانده شده و نسخه‌های مختلفی از آن در اینترنت موجود است؛ متنِ انیمیشن هم ـ به جز بخش‌هایی اندک ـ وفادار به قلم ِ فاخرِ "پو" بوده. کوشیدم انتخاب واژگانم، با بهره‌گیری از ترجمه‌های موجود، بهترین باشد:

[PDF هر کدام، با کلیکْ قابل دریافت است]

ترجمه‌ی حسن اکبریان طبری (+)، ترجمه‌ی مهناز دقیق‌نیا (+)، ترجمه‌ی سعید باستانی (+)، ترجمه‌ی سایت کتابناک (+) و ترجمه‌ی سایت آفتاب (+).


دانلود انیمیشن:

دانلود انیمیشن "قلب رازگو" با زیرنویس فارسی (هاردساب شده)
از دراپ‌باکس (حجم فایل 85MB)

تماشای انیمیشن "قلب رازگو" با زیرنویس فارسی
در نماشا

تماشای انیمیشن "قلب رازگو" با زیرنویس فارسی (هاردساب شده) 
در آپارات




فیلم "ستاره دنباله‌دار" اثر کارل زمان - دون دیه‌گو دلاوگا - ۱۳۹۸/۱/۲۳ صبح ۰۲:۴۴

(۱۳۹۷/۱۱/۸ عصر ۰۹:۲۱)سروان رنو نوشته شده:  

... به یاد نویسنده ای افتادم که از کودکی همیشه او را دوست دارم: ژول ورن .

البته او برای من فقط یک نویسنده نبود که یک دانشمند بود ... چرا که علم را چاشنی داستان های تخیلی اش کرده بود ....

(۱۳۹۳/۱۱/۱۱ عصر ۰۱:۱۰)اسکورپان شیردل نوشته شده:  

... بعد از این کتابها پدرم شروع کرد به خریدن کتاب های ژول ورن برای من. از سه کتاب "پنج هفته پرواز با بالون" ، "جنگلهای تاریک آمازون" و "سفر به ماه" شروع شد تا بقیه کتابهاش که تقریبا 20 جلدی میشد. دیگه بزرگترین تفریح من شده بود کتاب رمان خوندن ....

بسیاری از هم‌نسلانِ من، شروعِ رُمان‌خوانی‌شان با کتاب‌های ژول ورن بود؛ نویسنده‌ای که "علم را چاشنی داستان‌های تخیلی‌ و ماجراجویانه‌اش کرده بود".

پیش‌ترها مطلبی درباره‌ی ژول ورن در وبلاگم نوشته بودم. امروز با افتخار یکی از فیلم‌های کلاسیکِ اقتباسی از روی داستان‌هایش را با زیرنویس فارسیِ ترجمه‌شده توسط خود، تقدیم علاقه‌مندان می‌دارم: سـتاره‌ی دنباله‌دار (1970) [اطلاعات فیلم در IMDb].

این فیلم، ساخته‌ی کارِل زِمان، استاد سینمای فانتزی و دارنده‌ی عنوانِ هنرمندِ ملّیِ چکُسلواکی است. "زِمان" یک سال پیش از ساختِ این فیلم، عضو هیئت داوران سوّمین فستیوال بین‌المللی فیلم‌های کودکان در تهران (نهم تا بیستم آبانِ 1347) بود و چند فیلم‌ معروفش از جمله اختراع شیطانی (1958) و بارون مونخاوزن (مونش‌هاوزن) (1961) هم خارج از برنامه‌ی رسمیِ فستیوال به نمایش درآمده بود. [1]

فیلم اختراع شیطانی (اختراع نابودی) (+) نخستین اقتباس سینماییِ "زِمان" از داستان‌های ژول ورن بود. اقتباس بعدی‌اش از آثار ژول ورن، کشتی هواییِ ربوده‌شده (1967) بود که جایزه‌ی «شهر فرنگ» کانون (آرشیو) فیلم ایران در دوّمین فستیوال بین‌المللی فیلم‌های کودکان در تهران را از آنِ خود کرده بود. [2]

ستاره‌ی دنباله‌دار، سوّمین و آخرین اقتباس سینماییِ "زمان" از کتاب‌های ژول ورن و هم آخرین اثر تلفیقی-اش از انیمیشن و فیلمِ زنده است. وقتی سینما پلازا ـی تهران زیر نظر کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان درآمد و سینمای مخصوصِ کودکان و نوجوانان شد، نخستین فیلمِ انتخابی‌ جهت پخش در این سینما، همین فیلم ستاره‌ی دنباله‌دار بود. طراحی پوستر-اش را هم یکی از تصویرگرانِ شاخصِ "کانون" فرشید مثقالی بر عهده داشت. [3]

پوستر سینما پلازا از سودابه آگاه

پوستر فیلم ستاره دنباله‌دار از فرشید مثقالی

بعد از نمایش ستاره‌ی دنباله‌دار در سینما پلازا، بیژن خرسند هم نقدی مثبت بر آن می‌نویسد که بعداً در دایرة‌المعارف سینمایی-اش جای می‌گیرد.

تصاویر زیر (بزرگنمایی با کلیک)، نقد بیژن خرسند بر فیلم

[دایرة‌المعارف سینمایی. انتشارات امیر کبیر. تهران: 1363]

"زِمان" که از کودکی، شیفته‌ی گراوورها و تصویرسازی‌های عهد ویکتوریایِ کتاب‌های ژول ورن بود، در فیلم ستاره‌ی دنباله‌دار هم بازیگران زنده را میانِ دکورهای نقاشی‌شده‌ی مشابه به بازی واداشت. برخی دکورهای این فیلم، عیناً در فیلم‌های پیشین او مانند بارون مونش‌هاوزن هم دیده می‌شود.

نمایی از فیلم بارون مونش‌هاوزن 

نمایی از فیلم ستاره‌ی دنباله‌دار

فیلم ستاره‌ی دنباله‌دار، اقتباسی از رُمانِ کوتاهِ "هکتور سرواداک" یا "روی ستاره‌ی دنباله‌دار" اثر ژول ورن است که در سال 1877 آنرا نگاشته بود. شروع داستان، هم در فیلم و هم در کتاب، از الجزایرِ تحت اشغال فرانسه است. ولی وقتی "زمان" فیلم‌اش را می‌ساخت، الجزایر هفت‌سال بود که از زیر یوغ استعمارِ فرانسه خارج‌شده و استقلال یافته بود. "زمان" در اینجا، متأثر از نبرد الجزایر، به تمسخرِ میلیتاریسم می‌پردازد و در انتها هم با نمایش حمله‌ی اعراب به قلعه‌ی فرانسویان، پایان سلطه‌ی استعمار را خاطرنشان می‌کند.

پیش‌تر، یک اقتباس سینمایی دیگر هم از این اثر ژول ورن انجام شده بود با عنوان دره‌ی اژدهایان (1961) (+) که احتمالاً ایده‌ی «دایناسورها و حیاتِ ماقبلِ تاریخ روی ستاره‌ی دنباله‌دار» از آن به فیلمِ "زمان" راه یافته باشد!

شخصیت اصلی فیلم، "هکتور سرواداک" همان است که در رُمانِ ژول ورن بوده: 30ساله، میهن‌دوست، صلح‌طلب، شجاع و مدیر، اهلِ علم و ستاره‌شناسی و البته عاشق‌پیشه! ژول ورن او را عاشقِ زن بیوه‌ای به نام خانم .ل. معرفی می‌کند و اینکه میخواسته با آن زن ازدواج کند و نامه‌ی محبوب را پیوسته در جیب-اش می‌داشته است:

«او (سرواداک) اینطور فکر می‌کرد که وقتی کسی زنی به این پاکی را دوست دارد، مثل این است که تمام دنیا را دوست دارد ...». 

در فیلم هم "سرواداک" با همین روحیه دیده می‌شود؛ با تصویر دوشیزه‌ای در جیب که آرزوی در کنارش‌بودن را دارد. ولی این دختر به نام "آنجلیکا" بسیار متفاوت از خانم .ل. در رُمان است ...

باقیِ شخصیت‌های رُمان هم، به جز "بن زوف" (گماشته‌ی سروان سرواداک) و افسرانِ انگلیسیِ خودبین در جزیره‌ی جبل‌الطارق، یا تغییر یافته‌اند یا به کلی غایب‌اند. مثلاً شاید کنسولِ اسپانیا و ناخدای کشتی-اش در فیلم را بتوان تغییرـیافته‌ی شخصیت‌های کُنت تیماشفِ روس و ناخدایش ستوان پروکوپ در رُمان دانست!

بن زوف در حال غذا آوردن برای سرواداک و ناخدا

کنسول اسپانیا و شیخ عرب

همینطور در فیلم، خطر "پایانِ جهان" در پیِ برخورد با سیاره‌ی مریخ مطرح می‌شود؛ ولی در رُمان، این بیم و هول، یکبار از ترس برخورد با "زهره" و دیگربار از برخورد با "مُشتری"ـست!

زیرنویس فارسی فیلم ستاره‌ی دنباله‌دار (1970)

اتکای نگارنده در ترجمه‌ی فارسی، به دو زیرنویسِ انگلیسی و یک زیرنویسِ فرانسویِ منتشره از این فیلم بوده است. البته با وسواس، بخش‌هایی را نیز با زیرنویسِ موجود به زبانِ بوسـنیایی چِک کرده‌ام.

زیرنویس فارسیِ این فیلم را برای دانلود در "ساب‌سین" ، "اوپن‌ساب‌تایتلز" و "پیکوفایل" قرار داده‌ام.

تماشا و دانلود فیلم با زیرنویس فارسیِ هاردساب‌شده

فیلم را در دو بخش در "تماشا" گذاشته‌ام: بخش اوّل  ــ  بخش دوّم

همینطور جهت دانلود در دو بخش در "دراپ‌باکس" : بخش اوّل  ــ  بخش دوّم




ترجمه‌ی فارسیِ رُمان

این رُمانِ ژول ورن، تحت عنوان "در سیّارات چه می‌گذرد؟" توسط آقای عنایت‌الله شکیباپور به فارسی ترجمه شده است؛ ترجمه‌ای که هرچند نغز و شیوا نیست ولی باز برایم مغتنم بود.

خلاصه‌ای ازین ترجمه را در پایانِ این گفتار، به ویژه برای مقایسه‌ی آنانی که فیلم را تماشا کرده‌اند، می‌آورم [برگرفته از چاپ دوّم کتاب در سال 1370 توسط انتشارات فخر رازی] :

سیّاره‌ای به نام "گالیا" در صبحگاه اوّل ژانویه (دقیقاً ساعتِ 2 و 47دقیقه و 35ثانیه) با زمین مالش ِ مختصری پیدا می‌کند. برخوردِ آن‌ها از نوعِ تصادم ویرانگر نبود و "گالیا" توانسته بود بدونِ متلاشی‌شدن، با کندن و جدا کردنِ قطعه‌ای از "زمین"، دوباره از آن فاصله بگیرد و با سرعت در فضای لایتناهی به گردشِ خود به دور "خورشید" ادامه دهد. در واقع، چون "گالیا" یک سیّاره‌ی بسیار کوچکتر از "زمین" بود (یک‌هفتم ِ زمین)، برخورد-اش مثل برخورد یک توپ به شیشه‌ی قطار در حال حرکت بود و بدون صدمه‌زدن از روی-اش گذشته و فقط تکه‌ای از زمین در مدیترانه، جذبِ گرانش ِ "گالیا" شده بود و روی آن قرار گرفته بود: چند تکه از الجزایر و تونس و ساردنیا و جبل‌الطارق.

هکتور سرواداک، کاپیتانِ ستاد ارتشِ فرانسه در مُستَغانم (+) الجزایر [4]، به همراه گماشته‌ی وفادارش "بِن زوف" از اوّلین کسانی هستند که متوجه این حادثه‌ی کیهانی شگرف می‌شوند: قانون جاذبه به هم خورده بود [وزنه‌ای که در روی زمین، 1 کیلوگرم وزن داشت، در گالیا 133گرم بود؛ یعنی جاذبه‌ی گالیا هفت‌برابر کمتر از زمین بود]، چهار جهت اصلی و طول شبانه‌روز تغییر یافته بود [شبانه‌روز، به 12ساعت تقلیل یافته بود]، خورشید به طرف مغرب بالا رفته (طلوع-اش از مغرب بود) و از مشرق در حال فرودآمدن بود و شعاع-اش در اوّل ژانویه، بطور قائم به زمین می‌تابید [انگار که این سرزمین تا حدود استوا تغییر مکان داده بود] و دریا در مَصَب رودخانه‌ی "شلف" (+) با اینکه هیچ بادی نمی‌وزید، به شدت متلاطم بود! هیچ کشتی‌ای دیده نمی‌شد، انگار که مدیترانه، جای خود را عوض کرده و "الجزیره" و شهرهای ساحلی دیگر را با ساکنین-اش به زیر آب برده بود! انگار که فشار هوا، نقصان پیدا کرده بود [آب بجای 100درجه در 66درجه به جوش می‌آمد] و انگار که زمین تحت نیروی مرموزی به خورشید نزدیکتر شده بود [درجه‌ی حرارت مدام بالاتر می‌رفت و در 15ژانویه به 50درجه بالای صفر رسیده بود] !

دماسنج نشان می‌دهد که آب در 66درجه به جوش می‌آید


کاپیتان سرواداک متوجه می‌شود که زمین به سمت "زهره" نزدیک شده و نگران برخوردِ دو سیّاره می‌شود: چون جرم آن‌ها با هم یکسان است، تصادم‌شان منجر به نابودیِ هر دو می‌شود!

در 18ژانویه، فاصله‌ی دو سیاره آنقدر تقلیل یافته بود که زهره با چشم در وسط روز بخوبی دیده می‌شد. در تاریخ ضبط است که چون زهره در زمان بناپارت در میانِ روز آشکار شد، بناپارت آنرا دید و گفت که این سیاره‌ی من است!

با کمتر شدن فاصله، چرخش محوریِ زهره هم دیده می‌شد [که 23ساعت و 21دقیقه طول می‌کشید]؛ و البته این نزدیکی نشان داد که زهره، برخلاف نظر "دومنیکو کاسینی" و سایر اخترشناسان، ماه و قمری هم ندارد. چه جمعیتی از مردم در کلیساها جمع شده و تصوّر می‌کنند که دنیا به آخر رسیده است! تا دو روز دیگر، زمین بطور کامل متلاشی می‌شود!

کاپیتان سرواداک محاسبه می‌کند که به زودی با زهره برخورد می‌کنند


امّا از 25ژانویه، دو سیاره از هم فاصله گرفتند. در نتیجه، برخورد خطرناکی که انتظارش می‌رفت به وقوع نپیوست!

در روز 27ژانویه، "بن زوف" یک کشتی را رؤیت می‌کند: کشتی دوبرینا که متعلق به کُنت "واسیلی تیماشف"ِ روسی‌تبار بود! 

دوبرینا، بعد از 27روز سرگردانی، توانسته بود خود را مجدداً به سواحل الجزایر و جزیره‌ی آن‌ها (گوربی) برساند! کُنت تیماشف خودش ملوان نبود و هدایت کشتی از هر جهت به عهده‌ی ستوان پروکوپ بود. کشتی، یک تکنیسین و چهار ملوان و یک آشپز داشت. 

کنت تیماشف (راست) و سروان سرواداک (چپ)

در 31ژانویه، سروان سرواداک با بن زوف خداحافظی می‌کند و همراهِ کشتی دوبرینا و خدمه‌اش راهیِ اکتشاف می‌شوند: لااقل از قلعه‌ی فرانسوی‌ها در الجزیره باید قطعاتی روی آب‌ها باقی مانده باشد! ولی انگار الجزیره در اعماق زمین فرو رفته بود!

آنها به جزیره‌ی متروکی در ساحل تونس می‌رسند که مقبره‌ی "سن لوئی"ِ قدّیس (پادشاه قدیم فرانسه) (+) تک و تنها در آنجا واقع بوده است!

مقبره‌ی پادشاه قدیم فرانسه

سپس با شگفتی [بواسطه‌ی جابجاییِ 2320کیلومتریِ محل در روی نقشه] به جزیره‌ی "جبل الطارق" می‌رسند و در آنجا دو افسر انگلیسی [سرجوخه "مورفی" و سرگرد "اولیفان"] و 11سربازِ همراهشان را ملاقات می‌کنند. انگلیسی‌ها از حادثه‌ی کیهانیِ واقع‌شده بی‌خبر بوده و با خونسردی به کار مراقبت و نگهبانیِ خود در "جبل الطارق" مشغول بودند!

با شگفتی درمی‌یابند که پا به جبل الطارق گذاشته‌اند

افسران انگلیسی در حال بازی شطرنج

کمی بعدتر، جویندگان بواسطه‌ی نامه‌ی دانشمندی ناشناس ــ که در یک غلافِ چرمیِ بطری‌مانند بر روی آب‌های دریا رها شده بود ــ از بودن‌شان بر روی ستاره/سیاره‌ی ناشناخته‌ی "گالیا" باخبر می‌شوند!

پیدا کردن نامه‌ی دانشمند ناشناس

آنها از روی تابش مورّبِ آفتاب و ازدیادِ سرما، متوجه می‌شوند که "گالیا" در حرکت خود به دور منظومه‌ی شمسی، از خورشید فاصله گرفته و به "مُشتری" و "زحل" نزدیک می‌شود! پس تصمیم می‌گیرند پیش از آنکه دریا یخ ببندد و گرفتار سرمای شدید شوند، به جزیره‌ی خود رجعت کنند. ولی هنگام بازگشت و طیِ اکتشافاتِ دریایی‌شان، بی‌آنکه نشانی از سیسیل و سواحل ایتالیا بیابند، در جزیره‌ی کوچکی در شمالِ ساردنی، دختر کوچکِ 8-7ساله‌ای به نام "نینا" را می‌یابند که همراهِ بُز-اش تنها سکنه‌ی باقی‌مانده در آنجا پس از حادثه‌ی کیهانی بودند.

نینا، دختر کوچک، با بُزش

دوباره، نامه‌ای به همان سیاق از دانشمند ناشناس بر روی آب می‌یابند که لحنی ناامیدانه از مسیرِ گالیا دارد!

جویندگان به جزیره‌ی خود بازمی‌گردند و درمی‌یابند که در غیاب‌شان یک گروهِ 10نفره‌ی اسپانیایی [که در جمع‌شان پسربچه‌ی 12ساله‌ای هم به نام "پابلو" بود] با یک کشتی از جزیره‌ی خود "سوتا" (+) به آنجا آمده‌اند. این کشتی متعلق به یک سوداگرِ یهودی‌الاصلِ آلمانی به نامِ "ایساک هاخابوت" بود. هاخابوت روحیه‌ای طماع و پول‌پرست دارد [که البته مایه‌ی طنز و فُکاهیِ داستان است] و چون به کار معامله‌ی قهوه و قند و برنج و توتون در شهرهای الجزایر مشغول بوده، محتویِ کشتی-اش هم آذوقه‌ی خوبی برای فصل یخبندان می‌شود.

ایساک هاخابوتِ یهودی

سکنه‌ی جزیره‌ی گوربی، اکنون به 22نفر رسیده بود؛ از ملیت‌های مختلف: فرانسوی، روسی، ایتالیایی، اسپانیایی و آلمانی. آنها به اتفاقِ آرا، کاپیتان سرواداک را بعنوانِ فرمانده‌ی کل "گالیا" برگزیدند. دماسنج دمای 6درجه زیر صفر را نشان می‌داد که آتشفشانِ یک کوه در جزیره‌ی مجاور، سرواداک را به صرافتِ نقل مکان بدانجا و پناه‌جستن در گرمای دلِ کوه کرد. آنان با حیوانات اهلی و آذوقه به مسکنِ جدید خود که گذرگاهی در کوهِ آتشفشان با حرارتِ مطبوعِ 15درجه بالای صفر بود اسباب‌کشی کردند و آماده‌ی گذراندنِ زمستانِ طولانی در گالیا شدند.

سروان سرواداک فرمانده‌ی اهالیِ گالیا می‌شود

گذرگاهی در کوه آتشفشان

... روزها گذشت. زمانی که دمای هوا در گالیا به 15درجه زیر صفر رسید، جوش و خروش کوه‌ِ آتشفشان هم فرو نشسته بود. همه‌جا نیمه‌تاریک و سرد بود: آیا هرگز دوباره آفتاب را خواهند دید؟

دریای گالیا کاملاً یخ بسته بود و پرندگان در تعداد زیاد، به قدری گرسنه و وحشی بودند که تکه‌های گوشت و نان را حتی از دست ساکنین می‌ربودند! بن زوف سرپرستیِ شکار و فراری‌دادنِ این پرندگان را بر عهده داشت. با تفنگ و چوب سعی می‌کردند آن‌ها را متفرق سازند و البته بعضی را زنده می‌گذاشتند تا لااقل نسل‌شان نابود نشود!

پابلو پرندگان گرسنه را از اطراف نینا فراری می‌دهد

در این حال، کیف کوچکی بر گردنِ یک کبوتر با نامه‌ی سوّمی از دانشمندِ ناشناس به دست می‌آید که خبر از محاصره‌ شدن-اش در یخبندان و سرمای 25درجه زیر صفر و تمام‌شدنِ مواد غذایی-اش می‌دهد! محل ارسال نامه، جزیره‌ی "فورمانتورا" (+) از جزایر اطرافِ بالئار در دریای مدیترانه بود!

تا "فورمانتورا" شش روز راه بود. سروان سرواداک به اتفاقِ کُنت تیماشف و ستوان پروکوپ تصمیم می‌گیرند با ساختِ یک سورتمه‌ی بادبانی، خود را از روی دریای یخ‌بسته به محل این دانشمندِ سرگردان برسانند. ... آنان سرانجام او را در کلبه‌ای چوبی در حال اغما می‌یابند! دانشمندِ محتضر را با کتاب‌ها و کاغذها و ابزار-آلاتِ نجومی‌اش روی سورتمه میگذارند و با کمکِ باد مساعد، ظرفِ 32ساعت به مأمن گرم در زیرزمینِ کوه آتشفشان می‌رسانند.

عبور از روی دریای یخ‌بسته با سورتمه‌ی بادبانی

دانشمند ناشناس را در حال اغما می‌یابند

نام این دانشمندِ ستاره‌شناس، "پالمیرین روزت" بود. اتفاقاً سروان سرواداک او را بخوبی می‌شناخت؛ این پروفسور، سال‌ها پیش در "لیسه"ی شارلمانی (لیسه= دبیرستان) استاد فیزیک او بود!

"پالمیرین روزت" به میلِ خود و مستقل از دیگر منجمین، از پاریس به جزایر بالئار آمده بود تا به رصدِ ستارگان بپردازد. او سیاره/ستاره‌ی گالیا را پیش‌ از برخوردش با زمین، رصد کرده بود و انتظار این برخورد را داشت. او توانست محیط و سطح و جرم گالیا را محاسبه کند!

پالمیرین روزت

پروفسور روی خود را به طرفِ کاپیتان گرداند و پرسید: امروز چه روزی‌ست؟

ــ کاپیتان جواب داد: 20 آوریل است.

ــ بسیار خوب، امروز اروپا در 123میلیون فرسنگیِ ماـست!

هفت‌ماه از برخوردِ گالیا با زمین گذشته بود و اکنون خطرِ تصادم گالیا با "مشتری" وجود داشت! مبادا متلاشی شود یا بدل به قمرِ مشتری گردد! ... امّا این برخورد هم واقع نمی‌شود و گالیا از آن می‌گریزد!

مشتری مانند طاقنمایی در آسمان

یک ماهِ بعد "پالمیرین روزت" که پیوسته به کار رصد و محاسبه‌ی فاصله‌ی گالیا تا خورشید مشغول بود، به اهالیِ گالیا خبر می‌دهد که تا 15ماهِ دیگر دوباره به "زمین" برمیگردند! او توانسته بود لحظه‌ی برخورد مجدد گالیا با زمین را بطور دقیق محاسبه کند!

رصدهای پالمیرین روزت، مدار حرکت گالیا را مشخص می‌کند

به این ترتیب، گالیا با طیِ سفری 2ساله دوباره به سمتِ "زمین" می‌آمد. هوا گرم شده بود و یخ دریای گالیا در حال ذوب‌شدن بود. 13 افسر و سرباز انگلیسی در جبل‌الطارق همچنان لجوجانه سرِ پُستِ خود بودند: این انگلیسی‌های احمقِ خودپسند همه‌ی آنچه برایشات توضیح دادیم را افسانه می‌پندارند! دو ماهِ دیگر برخوردِ ثانویِ گالیا با زمین روی می‌دهد! دقیقاً در ساعت 2 و 47دقیقه و 35 ثانیه‌ی اوّل ژانویه! باید با بادبان‌های کشتیِ دوبرینا بالنی با ظرفیتِ 23نفر بسازیم و یک ساعت قبل از "برخورد" به هوا بلند شویم! 

اهالیِ گالیا در روز 25دسامبر، عید نوئل را جشن گرفتند با این امید که سال آینده، روی "زمین"ِ خودشان آن را جشن بگیرند!

جشن عید نوئل در گالیا

باید با بادبان‌های کشتی، بالنی بسازیم

... در ساعت 2 بامدادِ اوّلِ ژانویه، آن‌ها آماده‌ی پرواز با بالن خود بودند. 35دقیقه بعد، دو سیاره در فاصله‌ی 15هزار فرسنگیِ هم قرار گرفتند و در حینی که بسوی هم روان بودند، مسافرینِ بالن توانستندِ خطوطِ مأنوسِ "زمین"-شان را تشخیص دهند: آنجا اروپاـست! آن روسیه است! آن فرانسه است!

نگاه کنید ... اروپا! ... روسیه! ... فرانسه!

... لرزشی روی داد! اتمسفرِ دو سیاره در هم پیچید! ... تا بیهوشی رفتند و سرانجام خود را روی خاکِ "زمین" یافتند! از بالن و بدنه‌اش چیزی باقی نمانده بود! ... و گالیا پس از این اصطکاک و مالشِ مختصر دوباره با سرعت در فضای لایتناهی بالا می‌رفت! اینجا الجزایر بود! مستغانم! همانجا که دو سالِ پیش در همین لحظه از آنجا کنده شده بودند!

... مردم، آرام و بی‌خیال در خیابان‌ها رفت و آمد می‌کردند به کارِ خود! بیوه‌زنی که هکتور سرواداک دوست-اش می‌داشت، دوباره شوهر کرده بود! هیچ ستاره‌شناسی بر روی زمین، گالیا را ندیده بود! همه وجود-اش را انکار می‌کردند! کاپیتان سرواداک هم حاضر نشد چیزی از این حوادث برای دوستانِ خود بگوید از ترسِ تهمتِ خیالاتی شدن!

پابلو با سرواداک ماند و نینا با کنت تیماشف. وقتی این پسر و دختر به بلوغ و جوانی رسیدند با هم ازدواج کردند و خوشبخت شدند. "نینا" بعد از بازگشت از گالیا، مثلِ "حوا" بود که قدم به زمین گذاشته باشد!

-----------------------

[1] نگارنده، فیلم بارون مونخاوزن (مونشهاوزن) را پیش از این، زیرنویس فارسی زده و در اینجا منتشر کرده بود.

[2] نک. "کارل زمان: دیوها همیشه شاخ و دُم ندارند" (مصاحبه‌ی حسین سماکار با کارل زمان)، مجله‌ی نگین، 31 شهریور 1349، شماره‌ی 64، صص 15-14.

[3] سینمای درجه‌ی یکِ پلازا با ظرفیتِ 1240صندلی و به مالکیت نصرت‌الله منتخب تهرانی در اواسطِ دهه‌ی سی، روبروی سینما دیانا (در خیابان شاهرضا یا انقلابِ امروزی) افتتاح می‌شود. زمانیکه این سینما به دوران افول خود نزدیک می‌شد، پرویز دوائی (گرداننده‌ی فستیوال بین‌المللی فیلمهای کودکان و نوجوانان) آنرا برای کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان کرایه می‌کند و فیلم‌های بلند سینماییِ مناسب کودکان و نوجوانان را در آن سینما به نمایش درمی‌آورد. سینما پلازا را بعدها در حدود سال 1357 تلویزیون می‌خرد و قرار بود که محل نمایش فیلم‌های هنری باشد؛ ولی تبدیل به دفتر مجله‌ی سروش می‌شود. نک. مقاله‌ی "پَرسه در خاطرات: سینماهای خیابان انقلاب"، نوشته‌ی آران جاویدانی، مجله‌ی فرهنگی هنری آنگاه، شماره‌ی 4، پاییز 1396، صص 133-128.

[4] ولایت مُستغان یا مُستغانم (مرکزش هم بندر مستغانم) از سال 1833 میلادی به اشغال فرانسه درآمده و پادگانِ فرانسوی‌ها در آنجا بود. در زمان نگارش رُمان، 15هزار خانوار فرانسوی در این ناحیه ساکن بود!





RE: فیلم "ستاره دنباله‌دار" اثر کارل زمان - وولونته - ۱۳۹۸/۱/۲۳ عصر ۰۵:۴۸

نقل قول:

بسیاری از هم‌نسلانِ من، شروعِ رُمان‌خوانی‌شان با کتاب‌های ژول ورن بود؛ نویسنده‌ای که "علم را چاشنی داستان‌های تخیلی‌ و ماجراجویانه‌اش کرده بود". 

پیش‌ترها مطلبی درباره‌ی ژول ورن در وبلاگم نوشته بودم. امروز با افتخار یکی از فیلم‌های کلاسیکِ اقتباسی از روی داستان‌هایش را با زیرنویس فارسیِ ترجمه‌شده توسط خود، تقدیم علاقه‌مندان می‌دارم: سـتاره‌ی دنباله‌دار (1970) [اطلاعات فیلم در IMDb].

این فیلم، ساخته‌ی کارِل زِمان، استاد سینمای فانتزی و دارنده‌ی عنوانِ هنرمندِ ملّیِ چکُسلواکی است. "زِمان" یک سال پیش از ساختِ این فیلم، عضو هیئت داوران سوّمین فستیوال بین‌المللی فیلم‌های کودکان در تهران (نهم تا بیستم آبانِ 1347) بود و چند فیلم‌ معروفش از جمله اختراع شیطانی (1958) و بارون مونخاوزن (مونش‌هاوزن) (1961) هم خارج از برنامه‌ی رسمیِ فستیوال به نمایش درآمده بود. [1]

سپاس از زحمتی که کشیده اید و ما را هم در لذت خود سهیم کردید. از مطلب خوب تان اثری دیگر از ژول ورن به ذهن ام آمد که کلید فهم فیلم درخشان اشعه ی سبز اریک رومر نیز است. این فیلم که با نام جهانی تابستان پخش شده است. ارجاعی مهم به یکی از رومان های کمتر شناخته از ژول ورن است. توصیه می کنم هم فیلم را ببینید و هم رومان را بخوانید و لذت ببرید

لینک دانلود

فیلم اشعه ی سبز




RE: سینمای کلاسیک و اقتباس های ادبی - سگارو - ۱۳۹۸/۱/۲۵ عصر ۰۵:۴۷

با تشکر ویژه از دون عزیز بابت اطلاعات دقیق و فوق العاده از رمان زیبای نویسنده ی محبوب دوران نوجوانی ما{#smilies.heart}

لینک این رمان رو برای دوستانی که داستان رو نخوندن اضافه میکنم :

در سیارات چه می گذرد

(۱۳۹۸/۱/۲۳ صبح ۰۲:۴۴)دون دیه‌گو دلاوگا نوشته شده:  

 فیلم اختراع شیطانی (اختراع نابودی) (+) نخستین اقتباس سینماییِ "زِمان" از داستان‌های ژول ورنبود. اقتباس بعدی‌اش از آثار ژول ورن، کشتی هواییِ ربوده‌شده (1967) بود که جایزه‌ی «شهر فرنگ» کانون (آرشیو) فیلم ایران در دوّمین فستیوال بین‌المللی فیلم‌های کودکان در تهران را از آنِ خود کرده بود. [2]

فیلم اختراع شیطانی هم بر اساس کتاب "در برابر پرچم" یا عنوانی که ما بهتر می شناسیم یعنی " تونل زیردریایی " ساخته شده.

تونل زیردریایی




فیلم پرنده خارزار - کنتس پابرهنه - ۱۳۹۹/۲/۲۲ صبح ۱۱:۰۸

در افسانه ای آمده است که پرنده ای تنها یک بار در عمر خود می خواند و چنان شیرین می خواند که هیچ آفریده ای بر زمین به او نمی رسد. از همان دم که از لانۀ خود بیرون می آید در پی آن می شود که شاخه های پرخاری بیابد و تا آن را نیابد آرام نمی گیرد. آنگاه همچنانکه در میان شاخه های وحشی آواز سر می دهد بر درازترین و تیزترین خار می نشیند. و در حال مرگ، با آوازی که از نوای بلبلان و چکاوکان فراتر می رود رنج جان کندن را زیر پا می گذارد. آوازی آسمانی که به بهای جان او تمام می شود. همۀ عالم برای شنیدن آوازش بر جای خود میخکوب می شوند و خداوند در ملکوت آسمان لبخند می زند. آخر، تا رنجی گران نباشد گنجی گرانبها یافت نگردد … باری، آن افسانه چنین می گوید.

بعد از مدتها فرصتی دست داد و توانستم کتاب پرنده خارزار نوشته کالین مکالو را بخوانم و فیلمش را دوباره تماشا کنم. جایی خواندم که این کتاب را با برباد رفته مقایسه کرده بودند.  البته از نظر من کتاب و فیلم برباد رفته واقعن تکرار نشدنی اند و با هیچ چیز قابل مقایسه نیستند. اما اگر از فیلمهایی مثل برباد رفته لذت می برید به هیچ وجه تماشای پرنده خارزار را از دست ندهید. داستان پرنده خارزار روایت گر زندگی دختر بچه ای به نام مگی ست که تنها دختر خانواده ای پر جمعیت است.  عمه مگی که زنی ثروتمند است، خانواده را به استرالیا فرا میخواند تا پدر و برادرهای مگی بر روی زمین های پهناورش کار کند. پدر مگی با خوشحالی می پذیرد و به این ترتیب خانواده کلیری به استرالیا مهاجرت می کنند. در استرالیا مگی کوچک که به شدت تنهاست و خانواده اش به او توجه ای نمی کنند، مورد مهر و محبت کشیشی به نام رالف قرار می گیرد.

از آن سو اما عمه مگی، مری کارسن ثروتمند که به این کشیش کاتولیک دل باخته و تلاشش برای بدست آوردن او بی ثمر است از توجه او به مگی عصبانی می شود و توضیحات رالف مبنی بر اینکه مگی دختر کوچکی ست که به محبت نیاز دارد را نمیپذیرد و وقتی در دراز مدت دلبستگی رالف و مگی را می بیند تصمیم می گیرد بعد از مرگ تمام ثروت خود را به کلیسا و کشیش مذکور ببخشد و به این ترتیب رالف را به قدرت برساند و او را برای همیشه از مگی دور کند. در ادامه داستان مری کارسن میمیرد و همان ابتدا فقط رالف است که از وصیت نامه او با خبر می شود. در واقع با این وصیت نامه، او در انتخاب بین مگی و قدرت بر سر دوراهی می ماند. سرانجام پدر رالف خودخواه, قدرت را انتخاب می کند. مگی که حالا دیگر بالغ و زیبا شده و با وجود اختلاف سنی بیست ساله، رالف را تنها عشق زندگی اش می داند از او میخواهد از کشیش بودن دست بکشد و با او بماند. اما رالف در جواب مگی میگوید: تو را دوست دارم اما...

با اینکه فیلم را از دوران نوجوانی چندین و چند بار تماشا کرده ام هر دفعه با داستان همراه میشوم و مثل بار اول لذت میبرم. به نظرم اما کتاب پرنده خارزار از فیلم عقب تر است. نیمی از کتاب به توصیف های طولانی اختصاص داده شده که گاهی اوقات واقعن از حوصله خارج است. فکر میکنم دیدن فیلم به تنهایی کافی ست و نیازی به خواندن کتابش نیست. مثلن لذت خواندن کتاب برباد رفته به اندازه فیلمش است و حتی شاید بیشتر. اما درباره این کتاب چنین نیست. فیلم درواقع یک مینی سریال کوتاه بوده که در چهار قسمت ساخته شده است. ریتم فیلم تند نیست و تا حد امکان به جزئیات و شخصیتهای داستان پرداخته است. نقطه قوت فیلم پرنده خارزار بدون شک انتخاب راشل وارد زیبا در نقش مگی و ریچارد چمبرلین جذاب در نقش رالف است که هر دو بازی درخشانی هم ارائه دادند.

موسیقی متن فیلم هم بسیار زیبا و دل نواز است و در تحت تاثیر قرار دادن مخاطب موثر است. ناگفته نماند که جین سیمونز دوست داشتنی در این فیلم در نقش فی مادر مگی ظاهر شده است. فی که خود او هم سرگذشتی شبیه دخترش مگی دارد بر اثر رنج روزگار سرد و بی احساس شده و انگار تصمیم گرفته تلافی همه چیز را سر مگی درآورد. واقعن فی شخصیتی ست که تا آخر داستان از دستش کلافه می شوم اما هر بار با یادآوری اینکه او همان جین سیمونز زیبا و دوست داشتنی است بر خشمم غلبه میکنم:)




RE: سینمای کلاسیک و اقتباس های ادبی - پروفسور - ۱۳۹۹/۷/۲۵ صبح ۰۸:۲۹

در دوران دانشجویی بود که به اصرار یک دوست کتابی از دافنه دوموریه خوندم: "ربکا". با این پیش داوری غلط که داستانی کسالت آور و کلیشه ای از عشق پولدار و فقیره. با کمی اکراه شروعش کردم اما کم کم از جو دلهره آور و پر ایهامی که دوموریه آفریده بود خوشم اومد. "ربکا" یک عاشقانه گوتیک بود، سرشار از ترس، نگرانی، یاس و انتظار. نویسنده چنان به شخصیتها و عمارت مندرلی پرداخته بود که انگار همه ماجرا جلوی چشمم به روشنی روز اتفاق می افتاد؛ روشن روان باشی خانم دوموریه!

ربکا دو کشتی غرق شده، یک قتل، آتش سوزی، بالماسکه ای فاجعه بار و خیانتهای متعدد پشت پرده رو در دل یک شاهکار ملودرام داره. تازه خیلی از این درام ها ممکنه فقط در شکیات و تصورات خانم دو وینتر دوم شکل گرفته باشه! مخصوصا که در اولین جمله در سرآغاز داستان، راوی یعنی همین خانم دو وینتر بی نام می گه: دیشب در عالم رویا دیدم دوباره به مندرلی بازگشته ام!_ و کل کتاب سرشار از گمانه های این زن خیالبافه. همینه که خانم دو وینتر دوم یک اسطوره رویاپردازی در ادبیات انگلیس شناخته میشه.

با توجه به این احوالات باید هم هیچکاک از این کتاب یک فیلم اقتباسی در میاورد، راست کار خودش بود. حتی بعضی منتقدا می گن این هیچکاکی ترین اثر هیچکاکه! فیلم هم شاهکار شد و در بین نامزدیهای متعددی که در اسکار داشت، برنده اسکار بهترین فیلم و فیلمبرداری شد.

لارنس اولیویه (مکس دو وینتر) و جودیث اندرسون (خانم دانورث) کاملا با دنیای خیالی من از کتاب جور در اومدن، نامزدی اسکار هم حقشون بود. اما راستش چون از جون فونتین خوشم نمیاد نقش و بازیش هم بهم نچسبید. به نظر من زیادی بدبخت جلوه می کرد! ولی رای اعضای آکادمی چیز دیگه ای بود چون ایشون هم نامزد اسکار شد، هر چند عرصه رو به جینجر راجرز باخت.

حالا در سال 2020 نت فلیکس داره اقتباس مجددی از این شاهکار عرضه می کنه که نقش اسطوره ای خانم دو وینتر رویاپرداز رو لیلی جیمز بازی کرده. هنرپیشه سیندرلا، دان تاون ابی، جنگ وصلح، ماما میا و ... البته بنده بازی لیلی جیمز رو در فیلم زیبای انجمن ادبی گرنزی و پوست پای سیب زمینی خیلی پسند کردم. ایشون هم چهره و هم بازیش دارن به تکامل می رسن و می بینیم نقش های کلیدی ای هم بهش واگذار میشه.

امیدوارم شیطان رجیم چشم و گوش همسر گرامیم راکل خانم رو ببنده چون می خوام اقرار کنم لیلی جان از نظر بنده همه چی تمومه! پس بی صبرانه منتظر اکران ربکا ی نت فلیکس هستم و از الان برای دیدن خانم دو وینتر دوم، رویا پردازی می کنم ;)




RE: سینمای کلاسیک و اقتباس های ادبی - پروفسور - ۱۳۹۹/۹/۲۰ عصر ۰۱:۰۳

موضوعی که قصد دارم بهش بپردازم نه فیلمه، نه به سینمای کلاسیک مربوط میشه و نه به یک شاهکار ادبی! ولی در عوض یک مینی سریال با فضای کاملا کلاسیکه و یک اقتباس همنام و ناب از یک کتاب جالب و خوندنی:

گامبی وزیر The Queen's Gambit اثر والتر تِویس نویسنده آمریکایی در سال 1983 به چاپ رسید.

قبل از شرح داستان باید بگم گامبی وزیر در واقع اسم یکجور گشایش (شروع) در بازی شطرنجه. «گامبی به گشایش‌هایی گفته می‌شود که در آن یکی از بازیکنان، معمولاً سفید، یکی از مهره‌های خود، معمولاً پیاده، را در خطر نابودی قرار می‌دهد تا در مقابل موقعیت بهتری به دست آورد. در گامبی وزیر به نظر می‌رسد که سفید پیادهٔ c خود را قربانی می‌کند.» نقل از ویکی پدیا


خلاصه: داستان زندگی یک دختربچه نابغه شطرنجه بنام بث هارمون که از خردسالی به یتیمخونه سپرده میشه و همونجا از سرایداری پیر و دانا بازی شطرنج رو یاد می گیره. او علیرغم اعتیاد به الکل و داروهای آرامبخش در جوانی به مقام استاد بزرگی شطرنج می رسه و اواخر دهه 60 میلادی در بحبوحه جنگ سرد بین آمریکا و شوروی با اساتید بلامنازع روسی مسابقه میده و ...

والتر تِویس با اینکه خودش یک شطرنج باز حرفه ای بود ولی برای نوشتن کتاب از چندین استاد شطرنج و ورزشی نویسان کمک گرفت تا اثری بی نقص خلق کنه. کتابی که نه میشه گفت ورزشیه نه تریلره نه تاریخی بلکه تموم این کلیات رو در خودش جا کرده. البته می گن یحتمل تِویس از بابی فیشر قهرمان شطرنج آمریکایی دهه 70 برای پروتاگونیست کتابش الهام گرفته. بابی فیشر اولین و تنها استاد شطرنج آمریکایی بود که تونست بر بوریس اسپاسکی استاد جهانی شطرنج روسی غلبه کنه. اما حتی اگه این شایعه درست باشه از ارزش کتاب چیزی کم نمی کنه. اونقدر ارزشمنده که باید ازش فیلم و سریال ساخت؛

و چه می کنه نت فلیکس اینبار با سریال گامبی وزیر!

مینی سریال، محصول 2020، در یک فصل و هفت اپیزوده.

بازی خوب بازیگران بخصوص بازیگر نقش اول، آنیا تیلور جوی، صحنه های درخشان و نفس گیر از بازی اساتید شطرنج، بازسازی موفق سبک چشم نواز وینتیج در دکوراسیونها و استایل بازیگران، اشارات ظریف به بازیهای پشت پرده دینی، ایدئولوژی و سیاسی از نقاط قوت این مینی سریاله. بسیاری از منتقدان گامبی وزیر رو به فارست گامپ شطرنج تشبیه کرده اند.

بخشی از زیبایی بصری سریال مرهون خوش استایل بودن و شیک پوشی بث هارمون مو قرمز و زیباست، طوری که دختر خانم جوانی که همراه بنده به تماشای سریال نشسته بودن با تغییر هر سکانس و تعویض رنگ به رنگ و مدل به مدل لباسهای بث هارمون، آه از نهادشون برمی خاست! -اما حتی فشن هم کاملا در خدمت محتوا و پیام سریاله بخصوص در سکانس آخر که بث علیرغم هشدار مقامات آمریکایی در روسیه دگمه های پالتو رو تا خرخره بر روی پیراهن سیاهش می بنده و با پوششی سراپا سفید، آزاد و در فراغ بال در خیابونهای مسکو، با استقبال گرم مردم مواجه میشه. این سکانس بسیار زیبا و معنا داره و چه پیامی داره؟ باید ببینید گفتنی نیست!

اما برای من، جذابیت سریال در توالی فضاهای متناقض دلهره آور و آرامش بخشه، بدون هیچ جلوه اکشن یا صحنه خشن. دیدن سکانسهای عالی از مسابقات شطرنج هم بیشتر از پیش منو شیفته این ورزش فکری جذاب کرد. باور کنید انگار مهره های شطرنج بجای صفحه چهارخونه سیاه و سفید روی تارهای قلبم بازی می کردن!

گفتنی درباره گامبی وزیر و بث هارمون زیاده. سعی کردم اسپویلش نکنم. احتمالا شما با هر سلیقه از دیدنش لذت خواهید، هر سلیقه -تا اونجا که حتی منتقد گاردین در جمله جالبی در تعریف از این سریال می نویسه: "کی فکر می کرد بازی شطرنج این قدر س.ک.سی باشه!"

بالاخره برسیم به پیام کلی سریال از دید من؛ ورزش نباید بازیچه سیاست یا هر مکر دیگه ای بشه. در یک رقابت ورزشی دو طرف حریف هستن نه دشمن! و به عنوان یک حرکت مفید و امیدبخش اجتماعی، ورزش می تونه و باید پیام آور همدلی، دوستی و صلح بین مردم دنیا باشه.

کیش و مات...




RE: سینمای کلاسیک و اقتباس های ادبی - لوک مک گرگور - ۱۳۹۹/۱۰/۱۱ صبح ۰۹:۲۱

این روزها که جوانان غربی و حتی مردم سایر نقاط دنیا محو تماشای فیلمها و اقتباس هایی هستند که بر پایه آثار مطرح روز دنیا ساخته شده اند، تماشای اقتباسی از نمایشنامه ها و آثار قدیمی می تواند نوید بخش این باشد که اینگونه آثار هنوز از حافظه انسان ها پاک نشده اند. شاید برای امثال ما که با اینگونه اقتباس های قدیمی بزرگ شده ایم و تعامل کاراکترها در آثار قدیمی را بهتر درک می کنیم، تماشای اینگونه آثار برایمان لذت بیشتری داشته باشد. مدتی قبل وقتی تصمیم گرفتم اقتباس سال ۲۰۱۵ بازرس وارد می شود را تماشا کنم اصلا انتظار نداشتم که قرار است با چنین فیلم تاثیر گذاری روبه رو شوم. بله درست است فیلمی که قرار است درباره آن صحبت کنم فیلمی کلاسیک نیست، اما بر پایه یکی از تحسین شده ترین نمایشنامه های انگلیسی اثر جی. بی. پریستلی ساخته شده که تاکنون بارها بر پرده نمایش نقش بسته، اقتباس های تلویزیونی و سینمایی متعددی از آن ساخته شده و کماکان در دانشگاه ها تدریس می شود. این نمایشنامه ابتدا در سال ۱۹۴۵ در شوروی اجرا شد و در سال بعدش انگلستان آن را اجرا کرد. این اثر یکی از شناخته شده ترین آثار کلاسیک اواسط قرن بیستم انگلستان محسوب می شود.

داستان فیلم که در سال ۱۹۱۲ روی می دهد سعی می کند به شکلی نسبتا غیر مستقیم نظام سرمایه داری حاکم بر آن سالهای انگلستان را به چالش بکشد. آن دوره ای که مردم فقیر نه تنها برای هیچ کار می کردند، بلکه عروسک خیمه شب بازی لذت ها و شهوت رانی های سرمایه داران نیز می شدند. فیلم خانواده ای ثروتمند و به ظاهر خوشبخت را به تصویر می کشد که خواسته و یا ناخواسته در تباه کردن زندگی یک دختر جوان نقش داشته اند. دختری به نام اوا اسمیث که تنها یک آرزو داشت. اینکه با او و همکارانش به عنوان گروهی از کارگران با عدالت رفتار شود. او اضافه حقوقی را که برایش در نظر گرفته شده بود، نپذیرفت، تنها به دلیل اینکه ثابت کند که خونش رنگین تر از سایر کارگران نیست و هر کس که به شکلی شرافتمندانه کار می کند، لایق آن است که از حقوقی شرافتمندانه نیز برخوردار باشد و این تازه آغاز سرنوشت شومی بود که قرار بود آن را تا پوست و استخوان احساس کند. به اعتقاد من فیلم درباره بازیچه شدن است. بازیچه شدن زیر دست آن افرادی که فکر می کنند مشکلاتشان به آنها اجازه می دهد که بر روی انسان های بی کس و بی پناه سوار شوند، بدون آنکه گرفتار رسوایی و عواقب ناشی از آن شوند.

داستان در ابتدا این خانواده ای ثروتمند و به ظاهر خوشبخت را در حالی نشان می دهد که دختر خانواده قرار است به زودی با مرد جوانی که هم طبقه خودش است ازدواج کند. همه اعضای خانواده خوشحالند و قصد جشن گرفتن دارند تا اینکه آقای گول که ظاهراً یک بازرس پلیس است آن شب وارد خانه آنها شده و درباره دختری که تازه به علت خودکشی از دنیا رفته و انگار هیچ کس در آن خانه او را نمی شناسد، صحبت می کند. آقای بازرس حاضر نمی شود که عکس دختر جوان را یکباره به همه نشان دهد و هر بار آن را به یکی از افراد خانواده نشان می دهد و خلاصه هر چه که هست آن شب شبی است که کاراکترهای این داستان مجبورند با خود واقعی شان روبه رو شوند. راه گریزی نیست. شاید بشود از دیگران فرار کرد، اما از خودتان هرگز. در این داستان صحبتی از قتل نیست. قرار نیست کسی مسبب مستقیم یک جنایت و یا قتل باشد. به گفته بسیاری از منتقدان این داستان تقابل بین نظام سرمایه داری و جامعه گرایی را به نمایش می گذارد و به عوامل و دلایلی اشاره می کند که مردم یک جامعه را به سمت تباهی می کشانند. هنگامی که پدر خانواده تاکید می کند که حاضر است تا هزاران پوند خرج کند مگر گذشته جبران شود(البته نه از روی پشیمانی بلکه از ترس رسوا شدن) بازرس گول خطاب به او می گوید که دیگر بسیار دیر شده اما فراموش نکنید که آن بیرون میلیون ها اوا اسمیث در کنار ما زندگی می کنند که با تمام رنج هایشان منتظر یاری شما هستند. اینجا دیالوگ زیبا و پر معنایی از زبان وی بیان می شود که می تواند تن هر انسانی را بلرزاند.

"ما در این دنیا برای خودمان زندگی نمی کنیم. ما مسئول زندگی همدیگر هستیم و اگر نوع بشر این درس را نیاموخته به زودی زمانی فرا می رسد که همگی در آتش و خون و رنج این درس ها را می آموزیم" این بخش سخنش اشاره به جنگ جهانی اول دارد که دو سال بعد از زمان وقوع این داستان در سال ۱۹۱۴ روی داد.

بازیگران این فیلم به خوبی از عهده نقش هایشان برآمده اند. همگی باور پذیر و تاثیر گذار ظاهر می شوند و نقدهای منتقدان نیز عموما مثبت بوده است. این فیلم تلویزیونی آنقدر در فضا سازی موفق ظاهر شده که بسیاری از آثار سینمایی از خلق آن عاجزند. فیلم به خوبی تعلیق خود را نشان می دهد, به شکلی که به سرعت کنجکاو خواهید شد تا بدانید نقش این کاراکترها در موردی که ظاهرأ به آنها مربوط نیست, چه می تواند باشد. تنها می توانم بگویم که این فیلم پس از تماشایش رهایتان نمی کند و شما را به تفکر روی آن جمله بازرس وا می دارد به طوری که از خود می پرسید آیا واقعا بشر پس از جنگ همدلی را آموخت؟ من فکر می کنم بله چیزهایی یاد گرفت. اما تاریخ نشانمان داد که بشر هر چقدر هم که آموخت ‌آن قدری نبود که به واسطه آن تکبر و نفرت و منفعت طلبی را برای همیشه پشت سرش رها کند!




قطار عدالت - پروفسور - ۱۳۹۹/۱۱/۷ عصر ۰۶:۴۴

 در معروفترین جنایت دهه 1930 در ایالات متحده، پسر خردسال چارلز لیندبرگ، مخترع، نویسنده و هوانورد مشهور آمریکایی ربوده می شه و بطرز فجیعی به قتل می رسه. با تلاش همه جانبه FBI رباینده و قاتل آلمانی تبار کودک لیندبرگ، برونو ریچارد هاپتمن عاقبت در 1935 دستگیر و به حکم دادگاه با صندلی الکتریکی به جزاش می رسه. لیندبرگ پس از این فاجعه دچار ماتمی مادام العمر می شه، سوگی بزرگ که همه مردم آمریکا رو تحت تاثیر قرار می ده.

اما در آنسوی آبها در بریتانیا خانم آگاتا کریستی جنایی نویس معروف بیش از بقیه تحت تاثیر این فاجعه قرار می گیره و در دنیای جذاب خیالیش برای ارتکاب این جرم نابخشودنی، مجازاتی متفاوت برای قاتل رقم می زنه، قتل در قطار سریع السیر شرق! معرکه ای خوندنی و کتابی عالی که در سرتاسر چهان تاکنون بیش از یک میلیارد جلد ازش بفروش رفته. 

این هشتمین حضور موفق هرکول پوآروی افسانه ای با اون سلولهای خاکستری مغزش در محل وقوع قتله؛ یک قطار واقعی. اورینت اکسپرس قطار مجللی که مسافران پولدارش رو از سال 1883 تا 2007 عمدتا در مسیر استانبول- پاریس جابجا می کرد. در داستان، ایست ناگزیر قطار در کوران برف دوازده انسان زخم خورده رو موفق به انتقام عادلانه ای می کنه که سیستم قضایی در حصولش ناموفق بوده. قربانی فرد مرموزی بنام کازتی است که دیزی آرمسترانگ خردسال رو ربوده و به قتل رسونده. او بدلیل عدم وجود شواهد و مدارک کافی در دادگاه تبرئه شده و حالا با اسم مستعار رَچِت می خواد از گذشته اش فرار کنه، غافل از اینکه دوازده ذهن آگاه که هرکدوم به نوعی با این تراژدی در ارتباط نزدیکن، در این مدت تمامی حرکات اونو تحت نظر داشتن و منتظر فرصتی مناسبن تا تقاص خون دیزی کوچک رو ازش بگیرن. دوازده نفر، دوازده ضربه و ... تمام. هرکول موفق به کشف قضیه میشه ولی وجدانش اون رو وادار می کنه قتل رو به گردن یک ناشناس فراری بندازه.

تاکید کریستی بر یک قطار مجلل و معروف واقعی، فرجام خونین قاتل و قسر دررفتن انتقام گیرنده ها از مجازات احتمالی بسیار عبرت آموزه چون حالا هر قاتلی با شنیدن سوت یک قطار یادش میفته که شاید از چنگال قانون بتونه فرار کنه اما عاقبت عدالت یقه اش رو در بزنگاهی که انتظارش رو نداره می گیره.

خوب کتابی با این جذبه و اینهمه طرفدار خوراکی لذیذ برای تولید فیلم و سریال و کمیک و بازی و ... است. با هم ببینیم جذابترین اقتباسهای قتل در قطار سریع السیر شرق:

1974 فیلمی کلاسیک با قطاری پرستاره

برداشتی وفادار به کتاب از سیدنی لومت فقید. آلبرت فینی در نقش پوآروی سبیلو و کمی عصبی قابل قبوله. بعلاوه همراهی با انبوهی از ستارگان سینما : لورن باکال، اینگرید برگمن، ریچارد ویدمارک، مارتین بالسام، شون کانری، آنتونی پرکینز، ژاکلین بیسه، مایکل یورک و ... امتیاز بزرگی برای فینی و فیلم محسوب می شه. نکته جالب در این مورد اینه که لومت ابتدا با اصرار به اینگرید برگمن نقش پرنسس دراگومیروف (با بازی وندی هیلر) رو آفر داد ولی او رد کرد و تنها نقش خیلی کوتاه گرتا اولسون میسیونر سوئدی رو پذیرفت. پس لومت زیرکانه در یک برداشت بلند، در یک صحنه مهم، یک بازی انفرادی و دیالوگی پنج دقیقه ای رو برای او ترتیب داد. چیزی که آرزوی هر بازیگریه و برگمن هم با لذت اجراش کرد و اتفاقا اسکار بهترین بازیگر مکمل رو بخاطرش برنده شد!

2001 یک آپدیت مدرن از CBS

 CBSبرای پایین آوردن بودجه ساخت این فیلم از چندین نقش کلیدی در داستان و بسیاری از صحنه های تعیین کننده صرف نظر کرد. همچنین یک پوآروی کاملا مدرنیزه به نمایش گذاشت که هیچ جنبه ای از اصالت کلاسیک پوآروی کریستی، نداشت و البته خود بازی آلفرد مولینا هم در جایگاه رفیع پوآرو چنگی به دل نزد.

2006 قطاری  در دنیای گیمرها

دیالوگهای پیاپی و پازلهای معمایی فراوون با گرافیکی قابل قبول. گرچه در کل برای من که این بازی رو به آخر رسوندم، جالب بود اما گیمرهای حرفه ای چنین اعتقادی ندارن چون سایت تخصصی IGN در انتقاد از بازی نوشته؛ گفتگوهای طولانی شخصیتها به آدم حس خوندن یک رمان رو می ده و ساعتهای بازی گیمرها رو می خوره!

2007 پوآرو در دنیای کمیک استریپ

در سال 2007 فرانسوآ ریویر اقتباسی گرافیکی از رمان کریستی رو به زبان فرانسه منتشر کرد که بعدها به انگلیسی هم ترجمه شد. این نسخه تلخیصی پیچیده از کل داستان در 44 صفحه بصورت کمیک استریپه، امتیازی بزرگ برای شناسوندن یکی از مشهورترین داستانهای جنایی کلاسیک برای نسلهای جدیدتر تا ببینن، بخونن و لذتشو ببرن.

2010 محصولی تلوزیونی، محبوب و آشنا

اینبار پوآروی آشنای تلوزیونی با یک چالش فکری-اعتقادی راجع به اجرای عدالت از ابتدای فیلم درگیره و با دغدغه سوار قطار می شه. یعنی در اولین صحنه از فیلم می بینیم پوآرو در کشوری عربی افسری رو جلوی فرمانده و همرسته هاش به دروغگویی درباره قتل یک زن متهم می کنه و اون افسر جلوی چشم همه خودکشی می کنه در حالیکه دوستاش معتقدن در واقع گناهی نداشته... افشای یک دروغ در راستای اجرای قانون به قیمت جان یک انسان بیگناه تموم شده، آیا کار درستی بوده؟ شاید همین اتفاق در تصمیمی که پوآرو در آخر فیلم می گیره نقش مهمی داشته...

البته چنین صحنه ای در متن کتاب کریستی نیست و در واقع از اضافاتیه که شبکه تلوزیونی ITV انگلیس برای جذابتر کردن سریالهای مارپل و پوآرو به اپیزودها وارد کرده تا بیننده رو با چالشهای جذابتر و معنادارتر مواجه کنه و گاهی هم از رمز و رازهای این دو شخصیت کم کنه تا باورپذیرتر بشن. مثلا در یک اپیزود از سریال خانم مارپل هم ما معشوقه ایشون رو که اتفاقا متاهل هم هست زیارت می کنیم که بعدا در جنگ جهانی کشته میشه. بگذریم اینکه این اضافات خوبه ؟لازمه یا نه؟ از آگاتا کریستی که نمی تونیم بپرسیم خودتون قضاوت کنید.

2015 پوآروی ژاپنی!

البته اگه می گفتم پوآروی چینی اصلا جای تعجب نداشت. ولی این ژاپنی ها بودن که روی ارادت خاصی که به ماجراهای جناب پوآرو دارن ازش انیمه و مانگاهای زیادی خلق کردن و این بار نسخه ژاپنی و تلوزیونی این داستان کریستی هم با همین نام بصورت مینی سریال در سال 2015 روی آنتن رفت. تم داستان همون بود با این تفاوت که واقعه در ژاپن اتفاق میفته! با اینکه ستاره های مشهور ژاپنی جمعشون در این قطار جمع بود ولی ژاپنی ها فقط عاشق پوآروی سیبیلوی ژاپنی خودشون شدن!

2017 یک کارزار تمام پوآرویی


البته از سبیل تا بناگوش در رفته و ریش خنجری جناب کنث برانا که بگذریم فیلم به کارگردانی و بازی خود ایشون در نقش پوآرو با نقدهای ضد و نقیضی مواجه شد. با اینکه قطار باز هم مملو از ستاره است: جانی دپ (در نقش رچت)، دیزی ریدلی، میشل فایفر، جش گد، جودی دنچ، مایکل پنیا، ویلیام دفو، پنلوپه کروز و ... اکثریت منتقدان در این نکته که فیلم خیلی پوآرویی شده و بقیه شخصیتها کمرنگن و کمی به حاشیه کشیده شدن توافق دارند. شاید از جنبه زیبایی شناختی و لوکس بودن و تجمل این نسخه اقتباسی کمپانی فوکس نمره بسیار بالایی رو بگیره ولی به عنوان یک فیلم نمرات متوسطی در کارنامه اش ثبت شد.

          

بازم هست از همه جای جهان، ولی من گلچین کردم. راستی اگه ما بخوایم ورژن ایرانی فیلم قتل در قطار سریع السیر شرق رو بسازیم، آیا همه ابزار لازم برای تولید رو داریم؟ بودجه کافی، عوامل و تدارکات، قطار مجلل، هنرپیشه های شاخ و از همه مهمتر پوآروی تیپیک؟ نه بابا تولید کجا بود!  اما یه وقت غصه نخوریدا! دم کرونایی کشور دوست و برادر چین، گرم که اگه لازم شد می تونیم پوآروی درجه سه چینی وارد کنیم می گین نه؟ بفرمایین.





RE: سینمای کلاسیک و اقتباس های ادبی - لوک مک گرگور - ۱۴۰۲/۱۲/۹ عصر ۰۴:۲۹

نوشتن رمان های حقوقی کاری بسی دشوار است. چرا که نویسنده جدا از داشتن ذهنی خلاق در داستان پردازی باید تا حد زیادی بر مسائل حقوقی نیز آشنا باشد و در غیر این صورت آثار او به سادگی از چارچوب منطق خارج می شوند. جان گریشام امروزه موفق ترین نویسنده در زمینه تریلر هایی است که به شدت با قانون سرو کار دارند. این نویسنده که همراه با تام کلنسی و جی سی رولینگ (نویسنده رمان های هری پاتر) یکی از سه نویسنده ای است که در اولین چاپ کتابهایشان دو میلیون نسخه فروخته اند، در ژانرهای دیگر نیز آثاری داشته است، اما به لطف تحصیلات آکادمیکش و همچنین فعالیت های چندین ساله قضایی موفق ترین آثارش آنهایی هستند که در آنها به وکلا و دادگاه ها به شکل گسترده ای پرداخته شده است.

هنگامی که در سال ۱۹۹۱ رمان شرکت جان گریشام به فروش و موفقیت بالایی دست یافت، هالیوود فوراً تصمیم گرفت تا اقتباسی بر پایه آن بسازد. این تصمیم در نهایت عملی شد و در سال ۱۹۹۳ مردم شاهد فیلمی بودند که با همان نام و البته حضور جمعی از معتبرترین نام های آن دوران بر روی پرده سینماها نقش بسته بود. فیلم فروش خوبی داشت و نقدهای نسبتا خوبی نیز به آن نسبت داده شد. با این وجود هیچگاه جز ماندگارترین آثار هالیوود قلمداد نشد و نمی شود. امروزه نمی توان گفت که این فیلم از یاد رفته است اما هر گاه از بهترین آثار تاریخ صحبت می شود نامی از این فیلم نمی شنویم.

از نظر بنده فیلم کاستی های قابل توجهی دارد. حتماً همه می دانند که نقش اصلی فیلم را تام کروز بازی کرده است. این هنرمند از اوایل دهه هشتاد میلادی وارد بازیگری شد و به سرعت توانست توانایی های خود را به اثبات برساند و به شهرت برسد. با توجه به جثه نسبتاً ریز و ظاهر شاد و شوخ طبعیش در دوران جوانی بیشتر در نقش نوجوانان دبیرستانی و یا جوانان عاشق پیشه بازی می کرد. پس از آن کم کم اعتماد ها به او بیشتر شد و نقش های جدی تری به او محول گردید. او که مسیر ستاره شدن را به سرعت طی می کرد در دهه نود کار تهیه کنندگی را نیز تجربه کرد و از آن زمان بود که به سمت بازی در نقش هایی پیش رفت که از نظر ظاهری تناسب چندانی با آنها نداشت.

مسلم است که تام کروز یکی از بااستعداد ترین بازیگران حال حاضر سینمای امروز است. با این وجود از نظر نگارنده اهمیت تناسب یک بازیگر با یک نقش اگر بیشتر از تواناهای آن بازیگر نباشد، کمتر هم نیست. او در این اثر بسیار پرانرژی ظاهر شده و هر چه از دست خودش بر می آمده انجام داده است اما هیچ بازیگری در دنیا وجود ندارد که برای تمامی نقش ها مناسب باشد. همانطور که آل پاچینو بازیگری با استعداد تر از سیلوستر استالونه محسوب می شود، اما با این وجود کمتر کسی است که بخواهد او را در نقش جان رمبو ببیند! کروز نیز ظاهری خونسرد و صدایی آرام دارد.

فیلم شرکت به عنوان یک اثر تریلر کشش لازمه را هم ندارد. داستان درباره مرد جوانی است که ندانسته وارد دنیایی می شود که خروج از آن تقریباً غیر ممکن است، اما از تعلیق های بسیار اندکی در آن استفاده شده است. بعضی سکانس ها بیشتر مستند گونه هستند. فیلم بالغ بر دو ساعت و نیم است اما می توانست بسیار کوتاه تر باشد و استفاده درستی نیز از این مدت زمان نشده است.

سالها پس از اکران فیلم، لوکاس ریتر که او نیز سالها به عنوان وکیل کار می کرده و سپس به تهیه کنندگی سریال های حقوقی رو آورده بود، تصمیم گرفت سریالی بسازد و از نقشهای اصلی رمان شرکت بهره بگیرد. او فیلمنامه ای از طرح خود تهیه کرد و به جان گریشام خالق این شخصیت ها نشان داد. گریشام پس از مطالعه سه و یا چهار صفحه ابتدایی مصمم شد که سریال باید ساخته شود. داستان فیلمنامه ده سال پس از حوادث رمان شرکت می گذرد. اینبار نقش میچ مک دیر به جاشوا لوکاس چهل ساله سپرده می شود. مولی پارکر نقش همسر او را برعهده می گیرد و کلوم کیت رنی (بازیگر سریال به سوی جنوب) و جولیت لوئیس(ستاره سینمای هالیوود در ده نود میلادی) نیز در نقشهای برادر و نامزد برادر میچ مک دیر ظاهر می شوند. از نظر بنده انتخاب ها بسیار ظریف و مناسب انجام شده است. جاشوا لوکاس به هیچ عنوان با استعداد ترین بازیگر جهان محسوب نمی شود و البته برای او نیز پیش آمده در نقش هایی بازی کند که چندان مناسبش نبوده اند، اما هنگامی که با نقش مردی عصبانی، ایده‌آل گرا، متمرد و یا وحشت‌زده طرف هستیم او یکی از مناسب ترین انتخاب های ممکن است. دقیقا به همین دلیل است زمانی که تنها یک جوان بیست و دو ساله و فاقد تجارب بازیگری بسیار بود، برای نقش لوک مک گرگور در سریال استرالیایی رودخانه برفی برگزیده شد.

کاراکترهای ری مک دیر و تمی در نسخه سینمایی حضورشان بسیار در حاشیه قرار داشت. در نسخه تلویزیونی اما نقش هایشان بسیار برجسته تر شده و کمک و همیار مهمی برای میچ محسوب می شوند. روابط بین وکلا و اطلاعات حقوقی ای که سریال به زبان ساده به بیننده منتقل می کند نیز بسیار جالب است.

در ابتدای سریال ما در یک سکانس نفس گیر میچ مک دیر وحشت زده را می بینیم که از دست عده ای می گریزد و خود را به اتاق هتلی می رساند که مرد دیگری در آنجا منتظر اوست. قبل از آنکه آن مرد بتواند چیز مهمی به او بگوید، عده ای محکم به در می کوبند و او بین صحبت کردن با میچ و خودکشی دومی را انتخاب می کند و با عجله و در جلوی چشمان مبهوت میچ مک دیر خود را از بالکن به پایین می اندازد! در اینجا داستان به چند هفته گذشته بر می گردد. زمانی که می بینیم مک دیر و خانواده اش پس از ده سال تازه از برنامه محافظت از شهود خارج شده اند تا دوباره زندگی طبیعی خود را با نامهای واقعی شان از سر بگیرند.

سریال با زیرکی تمام بیننده را در موقعیتی کنجکاو برانگیز قرار می دهد و بیننده را مشتاق نگه دارد و آنگاه داستان را از گذشته شروع می کند. البته موسیقی متن جذاب نیز در ایجاد کشش بسیار تاثیر گذار عمل کرده است. شخصیت ها همگی دوست داشتنی و جذابند. برخلاف اکثر سریال های امروزی که شخصیت های اصلی آن یا از ابتدا جنایتکار و خرابند و یا انسانهای معمولی و خوبی هستند که کم کم به منجلاب کشیده می شوند، در این سریال شخصیت ها آدم های خوبی هستند و در طول سریال با تمام حوادث و مشکلاتی که سرشان می آید خوب باقی می مانند. بعضی داستان های سریال نیز مانند سریال های قدیمی انسانی و آموزنده هستند. ضمن اینکه این اثر از خشونت و آن صحنه های خاص نیز تا حد زیادی مصون مانده است!

متأسفانه سریال پس از بیست و دو قسمت و پایان فصل اول کنسل می شود و داستان نیمه تمام می ماند اما خوشبختانه داستان های دیگر آن تمام می شوند. بهتر است اینگونه بگوییم که سریال دو داستان محوری و چندین داستان فرعی دارد. تمام داستان های فرعی به اضافه یکی از داستان های اصلی به خوبی به پایان می رسند، اما دومین داستان اصلی که بیشتر در قسمت‌های پایانی به آن پرداخته می شود، ناتمام باقی می ماند.

سریال شرکت سالها پیش با مدیریت علیرضا باشکندی دوبله شد و با نام دفتر حقوقی از تلویزیون ملی پخش گردید. اینجانب بالغ بر ده سال پیش به تماشایش نشستم. چند سال قبل باز آنرا دیدم و مدتی پیش نیز دوباره به تماشایش نشستم و هر دفعه از داستان ها و بازیگری پر حرارت جاش لوکاس لذت بردم. بازیگری تهاجمی و نگاه های آتشین او چه در سریال رودخانه برفی و چه سریال دفتر حقوقی به گونه ای است که انگار می خواهد این را منتقل کند که حرف حرف خودش است. با این تفاوت که در سریال رودخانه برفی ناحق بود و در دفتر حقوقی همیشه حق با اوست! بعضی از منتقدان معتقدند که برداشت جاش لوکاس از این کاراکتر بیش از اندازه ایده آلیست و آتشین مزاج است. با این وجود بنده معتقدم از وکیلی که وسط یک توطئه بزرگ قرار گرفته و جان خود و خانواده اش را در خطر می بیند، چه انتظاری دارید؟! تا به حال چند بار دفتر حقوقی را دیده ام و اگر قسمت شود در آینده هم آن را تماشا خواهم کرد و یکی از مهمترین دلایلش نیز همان المان هایی است که در بازیگری جاشوا لوکاس موجود است و اما در اکثر بازیگران موجود نیست.




RE: سینمای کلاسیک و اقتباس های ادبی - Dude - ۱۴۰۳/۱/۹ عصر ۱۱:۴۶

ی ت ب کلیپی را پیشنهاد داد با کار زیبایی از دوگا و کمی رمضانم را خدشه دار کرد. تصمیم گرفته بودم از این کلیپ ها و موسیقی و حرکات موزون نوامیس مردم دوری کنم. فیلم باندارچوک هر چند هنوزبهترین است, بدلایلی به نحوی شایسته, جذاب نبود. ولی صحنه های باشکوه , جذاب , لطیف و زیبایی را توانسته بود به تصویر بکشد. البته ناتاشا اقبال یارش بود که علی رغم اشتباهاتش, ناتاشای پایان فیلم شد که نور زیبایی درونیش مشهود بود! فیلم باندارچوک با استفاده از هزاران سرباز واقعی, جنگهای ناپلئونی را به بی رقیب ترین وجه به تصویر کشیده بود, ساوه لیه وا  هم مطمئنا بهترین ناتاشا راستوواست. فقط از نظر ظاهری به نظرم اکبرگ شبیه ترین به هلن بود، هر چند خود فیلم 1956 بسیار رقیق بود. نسخه فرانسوی که در جایگاه سوم قرار دارد چیزی بیادماندنی نداشت.

آخرینی که دیده بودم، سریال جنگ و صلح 2016 بی بی سی بود، حداقل نقش 16-20 ساله ها را مادران و پدرانی 35-40 ساله که موهایی سفید کرده بودند بازی نمی کردند.  و پل دانو که تقریبا در هیچ فیلم ضعیفی بازی نکرده, مطمئنا بهترین پیر بزئوخوفی بود که دیده ایم. جیمز و باکلی هم شایسته تقدیر بودند..