[-]
جعبه پيام
» <BATMAN> سریال Slasher فصل اولو دیدم و خوشم اومد ، خونریزی الکی نداره ، ببشتر جنایی و معماییه https://s8.uupload.ir/files/slasher_d89c.jpg
» <BATMANhttps://rooziato.com/1402490975/10-best-...-tv-shows/
» <BATMAN> سلام شارینگهام عزیز، با اجازه شما بله!
» <شارینگهام> سلام بتمن جان، گشت شبانه ات آغاز شده؟
» <BATMAN> شب بخیر https://s8.uupload.ir/files/the_batman_hpv2.jpg
» <اکتورز> مجیدی ، کیا رستمی ، پوراحمد و ... نقش بچەها در فیلمهایشان بسیار پررنگ بودە و این بیشتر بە دلیل دور زدن سانسور بودە
» <اکتورز> همەی وجودم درد گرفت
» <اکتورز> ویدیوای از صحبتهای جیم جارموش در مورد کیارستمی دیدم و نظر ایشان این بود کە کیارستمی برای دور زدن سانسور از کودکان در فیلمهایش بهرە میگرفتە
» <سروان رنو> تلگرام یا فروم ؟ مساله این است ! ... https://cafeclassic5.ir/showthread.php?t...4#pid45464
» <Dude> سلامت باشید. شده که ازعزیزانی با هم، کمی قدیمی تر از اینها را دیده بودیم، جز خودم همه دردیار باقی اند. خوشحالم هنوز هستند که از آن فیلمها خاطره دارند، با آرزوی سلامتی
Refresh پيام :


ارسال پاسخ 
 
رتبه موضوع
  • 2 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
کریستف کیشلوفسکی
نویسنده پیام
Memento آفلاین
(2000)
***

ارسال ها: 216
تاریخ ثبت نام: ۱۳۹۳/۷/۱۷
اعتبار: 46


تشکرها : 4500
( 3946 تشکر در 154 ارسال )
شماره ارسال: #3
تقدیم به جناب oceanic

فیلم کوتاهی درباره عشق

.

.

محصول سال 1988 که البته نسخه ی از اپیزود ششم ده فرمان اوست، با (کمی) تغییر در پایان فیلم...

در ابتدای فیلم پسری را می بینیم که تلسکوپی را رو به پنجره خانه همسایه تنظیم می کند و بعد از آن یک لبخند کودکانه میزند... لبخندی سرشار از سادگی و البته ساده لوحی...

مشخصا پسر هنوز خیلی بچه است... انقدر بچه که هنوز نمی داند نباید دنبال دلش برود... انقدر بچه که عاشق زن همسایه شده و یک سال است که فقط از پشت پنجره او را دید می زند.

زن همسایه ای که جای مادر اوست... مادری که هیچ وقت نداشته است.

.

.

پسر در باجه پستخانه کار می کند و زن به باجه او می رود تا حواله ای که برای او پست شده است را نقد کند... اما پسر عمدا او را معطل می کند تا بیشتر او را ببیند.

اینجاست که بیشتر می فهمی پسرک چقدر بچه است...

انقدر بچه که هنوز نمی داند نباید دنبال دلش برود... نباید او را معطل کند چون دفعه بعد به سراغ باجه دیگری خواهد رفت...

نهایتا حواله ای پیدا نمی شود و زن با دلخوری اداره پست را ترک می کند...

دوباره شب می شود و همان برنامه همیشگی... ساعت شماطه داری که دقیقا زمان رسیدن زن کوک شده است...

پسر مبهوت تماشای زنی است که تمام حرکاتش جذابش است... راه رفتنش... غذا خوردنش... لباس عوض کردنش...

.

.

پسر هم در اطاق خودش، تنها و بی کس، برای خودش چای درست می کند و به حماقتش ادامه می دهد... تلفن را برمی دارد و به خانه زن زنگ می زند...

زن تلفن را بر میدارد ولی پسر فقط گوش می کند.

زن که دیگر از این زنگ ها کلافه شده است می گوید "صدای نفس کشیدنت رو می شنوم آشغال!" و تلفن را قطع می کند...

پسر که می بیند معشوق خود را رنجانده دوباره تلفن می کند و فقط یک کلمه می گوید "ببخشید"

و زن از این رفتار او جا می خورد... ولی با صدای زنگ در، خودش را جمع و جور می کند و به استقبال یک مرد می رود. یکی دیگر از خیل مردانی که به خانه او می آیند و او خودش را در اختیار آنها می گذارد...

و پسر دیگر تماشای این صحنه ها را دوست ندارد...

تلسکوپ را کنار می گذارد و از اینکه فرشته ی او با خودش این چنین می کند حسرت می خورد.

.

.

شب بعد هم همین منوال است... فقط با مرد دیگری...  اما این بار پسر نقشه ای می کشد... و خودخواهانه از انجامش لذت می برد...

به آتش نشانی تلفن  می کند برای نشتی گاز خانه زن... و مامورین آتش نشانی هم برنامه زن همسایه و مرد غریبه را به هم می ریزند...

و زن که مطمئن است کار همان مزاحم مرموز همیشگی است بعد از رفتن مامورین هم دیگر تمایلی به ادامه برنامه ندارد...

پسر، که به خودش جرات جلو رفتن نمی دهد باز هم نقشه ای احمقانه می کشد... توزیع شیر...

مجبور به سحرخیزی می شود تا شیر محله را توزیع کند به امید دیدار چند دقیقه ای زن...

.

.

و جالب اینجاست که این به ظاهر از خودگذشتگی فراوانی که دارد، یک خودخواهی بزرگ است. برای پسر خوش بودن با یاد زن مهم است... از برقراری ارتباط با زن می ترسد چرا که می ترسد بت اش را از دست بدهد...

و این جمله ظالمانه ای که مصداق حال اوست: اینکه او عاشق زن نیست، عاشق خودش است در زمان هایی که به زن فکر می کند...

زن به خانه بر می گردد... با حالی پریشان... بطری شیری که پسر برای او آورده است را روی میز می گذارد اما به شکل اتفاقی شیر روی میز می ریزد...

و زنی که از زندگی اش درمانده است تنها کاری که می کند مالیدن شیر ها به روی میز است...

شاید تنها نقطه مثبت و روشن زندگی زن همان مزاحم تلفنی اش باشد... کسی که نمی داند کیست ولی احتمالا برایش مهم است... و می تواند امیدوار باشد کسی دوستش دارد.

.

.

و اینجاست که آن شخص را بالاخره می شناسد.

روز بعد دوباره به اداره پست می رود تا حواله جدیدش را نقد کند. باز هم به باجه پسر می رود و پسر می گوید که رسید شما اشتباه است و زن این دفعه دیگر عصبانی می شود و به پسر می گوید که به بزرگترت بگو که بیاید... دعوا بالا می گیرد و رئیس اداره با زن جر و بحث مفصلی می کند.

و پسرک لحظه به لحظه بیشتر خجالت می کشد...

می خواهد بگوید که کار او بوده است...

ولی نمی تواند...

و هر ثانیه ای که می گذرد گفتنش سخت تر می شود...

اما پسرک خجالتی و خودخواه حمایت از دیگران را بلد نیست...

مردم تجمع می کنند... پسر امیدوار است رئیسش بحث را تمام کند اما نه تنها این کار را نمی کند، بلکه به زن تهمت اخاذی می زند... و زنی که برای هزارمین بار در زندگی اش تحقیر شده است اداره را ترک می کند. پسرک به پیش او می رود و کل ماجرا را تعریف می کند.

.

.

زن که دیگر مزاحم خودش را شناخته است، الان می تواند سوار بر او شود...

و پسری که با گفتن رازش تمام قدرتش را از دست می دهد مجبور است به فرمان های زن گوش کند...

زن تختش را جابجا می کند تا در معرض دید پسر باشد و روی همان تخت برنامه بعدی اش را اجرا می کند و البته وسط برنامه به همراهش می گوید تا یک درس حسابی به تماشاچی برنامه بدهد.

روز بعد زن منتظر پسر شیرفروش می ماند تا رفتار شیطنت آمیز دیشبش را از دل او در آورد. از او می پرسد که هدفش چیست و پسر می گوید هیچ... نه رفاقتی، نه بوسه ای، نه چیز دیگری...

و با هم خداحافظی می کنند.

اما پسر بالاخره این دیوار نامرئی را می شکند و برمی گردد و  به زن پیشنهاد رفتن به یک کافه می دهد...

.

.

و پسری که در آسمان ها سیر می کند...

در این سکانس، مرد مرموز سفید پوشی را می بینیم که وارد این شهر می شود... در سایر قسمت های ده فرمان نیز دیده می شود... مرد سفید پوش در پایان فیلم شهر را ترک می کند.

در کافه، زن عقاید خودش را در مورد عشق می گوید... «عشقی وجود ندارد»

و به عنوان شاهد از مردی مثال می زند که سال گذشته با او بوده است... مردی که پسر هم او را از دریچه دوربینش دیده بود... مردی که روزی می رود و دیگر پیدایش نمی شود و حتی نامه ای هم نمی فرستد...

و پسرکی که عرق دستانش را خشک می کند و نامه های مرد را که از اداره پست دزدیده بود به زن پس می دهد...

.

.

و زنی که هیچ تغییر در عقیده اش راجع به عشق ایجاد نمی شود و نقد را می چسبد...

پسر را به خانه می برد.

از طرفی پسر را دوست دارد... از طرفی خودش را دوست ندارد... قوانین دنیا را دوست ندارد...

زن با تلخی همیشگی اش راجع به عشق صحبت می کند، دستان پسر را می گیرد و به بدن خودش می چسباند...

پسر از طرفی به خاطر تقدسی که برای احساسش قایل است وضعیتش را دوست ندارد، ولی احساس جنسی اش از زیر سرکوب های سنگین وجدانش او را مجبور به همراهی می کند...

و پیروز می شود...

و طی چند ثانیه دنیا پیش چشم پسر عوض می شود...

و زن تیر آخر را شلیک می کند:

«عشق، همه اش همینه...»

.

.

و پسر که در چشمان زن نگاه می کند دیگر او را دوست ندارد... و مهم تر از آن دیگر خودش را هم دوست ندارد...

او که دوست ندارد این را قبول کند، خودکشی می کند...

نمی میرد... ولی معنای عشق را می فهمد...

و ما مرد سفید پوش را می بینیم که از شهر می رود...

.

البته این سکانس بسیار تاثیرگذار ساخته شده است... در واقع کل فیلم در همین چند دقیقه خلاصه شده است اما تشریحش ممکن نیست...

.

============================

============

=

.

در نسخه دوم فیلم که کیشلوفسکی به پیشنهاد بازیگر زن فیلم پایان آن را تغییر داده است، بعد از رفتن پسر، ما زن را می بینیم که نگران پسر می شود... او را از پنجره تعقیب می کند... با دوربینی، پنجره خانه اش را زیر نظر می گیرد... منتظر زنگ تلفنش می ماند... منتظر شیرفروش می ماند... به باجه پست می رود...

.

.

پسر را نمی بیند... ولی معنای عشق را می فهمد...

البته هر دو پایان تلخ است... ولی بشخصه پایان اول را ترجیح می دهم...

یکی از بزرگترین نقاط قوت فیلم این است که ما کل فیلم را از دریچه نگاه یک پسر نامتعارف می بینیم و با او همذات پنداری کامل داریم... در نسخه دوم، پس از اتفاقی که در خانه زن می افتد، ناگهان همذات پنداری ما به سمت زن سوق داده می شود. شاید از نظر تکنیک کارگردانی این امر اتفاق جالبی باشد، ولی به نظر من این کار حاصل زحمت قبلی کارگردان را از بین می برد و دیگر ما حس پسر را نادیده می گیریم... این حس چیزی بود که در کمتر فیلمی به آن پرداخته شده بود و پایان دوم این فیلم را تبدیل به فیلم معمولی تری می کند...

به قول معروف:

یا توی گوش بچه ات نزن... یا اگه زدی ازش معذرت خواهی نکن!

۱۳۹۴/۱۰/۱۸ عصر ۰۹:۲۸
یافتن تمامی ارسال های این کاربر نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده توسط : اسکورپان شیردل, حمید هامون, BATMAN, نکسوس, کنتس پابرهنه, خانم لمپرت, oceanic, لو هارپر, آلبرت کمپیون, سروان رنو, دزیره, واتسون, Princess Anne, جروشا, ایـده آلـیـسـت, پیر چنگی
ارسال پاسخ 


پیام در این موضوع
کریستف کیشلوفسکی - oceanic - ۱۳۹۴/۸/۴, صبح ۰۷:۳۷
RE: کریستف کیشلوفسکی - ایـده آلـیـسـت - ۱۳۹۴/۱۱/۲۰, صبح ۰۱:۴۱